«انجیل را چشمبسته باز کردم، انگشتم را روی اولین آیهای که به چشمم خورد، گذاشتم ـ آیهٔ پولس رسول بودــ و بهمدت یک ساعت و بیست دقیقه موعظه کردم. کِرنشا و بروبچهها هم وقت را هدر ندادند، چون همهٔ اسبهای خلایق (شنوندگان موعظه) را جمع کردند و زدند به چاک.
Mojiii
وقتی سینهاش دیگر بالا و پایین نرفت، یکنفر به خودش جرئت داد و رویش را کنار زد؛ نگاه خستهٔ مردگان را بر چهره داشت. او یکی از گردنکلفتترین مردان آن زمان، از باتریا تا جنوب بود. اما بهمحض آنکه از دنیا رفت و دهانش برای همیشه بسته شد، من همهٔ نفرتم را نسبت به او از دست دادم.
صاد
اما تقدیر (نامی که به عملکرد بیپایان و بیوقفهٔ هزاران عاملِ درهمپیچیده دادهایم) چنین نمیخواست.
صاد
که بالأخره کمپادرها همچون آدماند، همیشه مثل آن کمپادری صحبت نمیکنند که در عالم مُثُل افلاطونی است.
صاد
او هنر راندن و جابهجاکردن گله و آن هنرِ دیگر و دشوارترِ راندن آدمها را آموخت. این هر دو، او را یاری کرد تا گلهدزدِ قابلی بشود.
Mojiii
آینهها و زادوولد، مکروه و زشت است، چون این دنیا را تکثیر و تأیید میکند.
مهشید
یاد گرفت که مثل سوارهای تگزاس و وایومینگ، روی زین، راست و محکم بنشیند، نه اینکه مثل اسبسوارهای اورگون یا کالیفرنیا، روی اسب خم بشود.
مهشید
صدنفر دلاور یا بیشتر، که هیچکدامشان به آن جنایتکاران احمقی که در کتابهای ابلهانهٔ پلیسی تا یک تیر میخورند، بر زمین میافتند و میمیرند، شباهتی نداشتند؛ صد دلاور که بوی دود سیگاربرگ میدادند؛ صد دلاور با کلاهشاپوی حصیری با نوارهای رنگی روشن؛ صد دلاور که همگی کمابیشـــــ به پوسیدگی دندان و امراض ریوی مبتلا بودند یا کلیهشان مشکل داشت؛
مهشید
گفتهشده که از لوئیس وُلهایم در فیلمهای هالیوودی استفاده میشد، برای اینکه قیافهاش مردم را بهیاد ایستمنِ بوزینه میانداخت…
مهشید
داستانهای این مجموعه، سرگرمی سبکسرانهٔ مردی خجالتی است که چون نمیتوانست خود را متقاعد کند تا داستان کوتاه بنویسد، با تغییر و تحریفِ (بعضی وقتها بدون توجیه زیباییشناسانه) داستانهای دیگران، خود را سرگرم میکرد.
مهشید