بریدههایی از کتاب کتیبه ای بر آسمان
۴٫۸
(۴)
بازجوی عراقی از منابع اقتصادی ایران پرسید: «اگر جنگ یک سال طول بکشد، ایران میتواند دوام بیاورد یا نه؟»
شنیده بودم با اسلحهای که در زمان شاه جمع کردهایم، میتوانیم ده سال با دشمن بجنگیم.
حمید
روزی که بابایی با کلنل میرفت برای پرواز، من و خضرایی هم همراه عباس رفتیم. وقتی از پرواز برگشتند، دیدم کلنل دارد میخندد. گفت که «این پسر خلبان خوبی میشود.» باکستر عباس را سپرد دست معلمخلبانی و گفت: «هرچقدر پرواز میخواهد به او بده.»
بعد که عباس رفت مرحلهٔ اینسترومنت، از ۱۰۰ نمرهٔ ۹۲ گرفت. بالاترین نمرهٔ کلاسشان بود. اینسترومنت مشکلترین مرحلهٔ پروازی است چون فکرِ خلبان همهاش درگیر است و فقط باید با اینسترومنتها هواپیما را کنترل کند و نباید بیرون را نگاه کند. این کار از نظر احساسی برای خلبان سخت است. امریکاییها هم نمیتوانستند خوب از پسش برآیند. ولی وقتی عباس بهترین نمرهٔ کلاس را گرفت اسمش را در مجلهٔ شهر زدند و نوشتند یک خلبان خارجی در پایگاه نمرهاش از امریکاییها بالاتر شده.
مرئوف خدا
یک بار سرگروهبان به یکی از دانشجوها، که بچهٔ تهران بود، گفت: «دست بزن به دیوار مقابل.» تا دیوار فاصله زیاد بود. او دوید دست زد به دیوار و برگشت. سرگروهبان گفت: «دست نزدی، یک بارِ دیگر.» دانشجو دوباره دوید، دست زد به دیوار، برگشت. سرگروهبان گفت: «دست نزدی، یک بار دیگر.»
در مسیر، چند تا درخت کاجِ یکساله و دوساله کاشته بودند. این بار که او به دیوار رسید، آخرین درختی را که جلوی دیوار بود از زمین کند و با خودش آورد پیش سرگروهبان. سرگروهبان تا درخت را دید، سرش داد کشید و گفت: «این چیست آوردی؟» دانشجو گفت: «آن دفعه گفتی دست نزدی، این دفعه این را آوردم نشانه باشد که این بغلِ دیوار بود.» سرگروهبان هم گفت: «بدو دوباره بکار سرِ جایش.»
مرئوف خدا
اواخر سال ۱۳۵۶، برای آموزش هواپیمای اف ۱۶ تستی گرفتند که فقط زبان بود. در این امتحان حدود دوازده نفر شرکت کرده بودند و فقط پنج شش نفر را میخواستند. من جزو قبولیها بودم. دورهٔ اف ۱۶ در امریکا بود. گفتند بعد اعلام میکنند کِی باید آمادهٔ رفتن باشید.
آرش
همین ارتباط باعث شد من و بابایی بیشتر با هم صحبت کنیم. پرسیدم: «کجایی هستی؟»
ـ قزوینیام.
ـ قیافهات برایم آشناست.
خندید. پرسید: «مال کجا هستی؟»
ـ انزلی.
ـ خُب، حتماً از قزوین رد شدهای و مرا دیدهای.
ـ نمیشود از قزوین رد شده باشم تو را دیده باشم.
با هم خندیدیم. گفت: «شاید مرا توی رستوران دیده باشی؟ توی شیرینسو رستورانی است که تابستانها آنجا کار میکردم.» گفتم: «بله، احتمال دارد همان جا دیده باشم.»
آرش
از شلوغیهایی که در تهران و همدان بود، در چابهار خبری نبود. امن و امان بود و کسی از وقایع کشور خبر نداشت. از یکی پرسیدم: «بچه داری؟» گفت: «آره، یک پسر دارم، رفته ایران سربازی.» این آدم حتی نمیدانست خودش هم در ایران است. امواج رادیو و تلویزیون آنجا بهسختی میگرفت. مردم بیشتر از خارج اطلاعات کسب میکردند که در ایران چه میگذرد
آرش
برای چه اینجا هستی؟
ـ برای اینکه صندلی خوب بوده، هواپیمایی که ایران خریده هواپیمای خوبی است و برای جانِ آدمها ارزش قائل است. صندلیاش مارتین بِیکِر است. بهترین صندلی توی دنیاست.
آرش
دولت امریکا مجبور بود از ما که کمکنظامی بودیم پشتیبانی کند. ولی برای مخارج آموزش خلبانیِ آنهایی که بعد از ما از ایران آمدند، به ازای هر نفر، پنجمیلیون دلار از دولت ایران هزینه گرفت. اگر یکی خلبان نمیشد و برمیگشت ایران، شخص دیگری را جایگزین نمیکردند.
آرش
سرگرد از اتاق رفت بیرون. یک دقیقه هم نشد، افسری که ساعت را گرفته بود آمد توی اتاق. با نگاهی خشمگین ساعت را پس داد و رفت. او که رفت، سرگرد خلبان برگشت توی اتاق. پرسید: «ناصحی را میشناسی؟»
ـ بله، شما او را از کجا میشناسید؟
ـ همدورهام بود توی پاکستان. الان چهکار میکند؟
ـ خلبان اف ۵ است.
لبخند زد و پرسید: «تا الان چقدر پرواز کرده؟»
ـ باید دو سههزار ساعت پرواز کرده باشد.
با تعجب گفت: «سههزار ساعت؟»
ـ تو چقدر پرواز کردهای؟
ـ هشتصد ساعت پرواز دارم.
ـ شما که همدوره بودید!
ـ اینجا پروازِ تمرینی نداریم و بیشتر عملیات داریم.
آرش
ویتنامیها عادت نداشتند بیرون غذا بخورند. پخت و پزشان را در آشپزخانه انجام میدادند. یک بار مصطفی صدری، که از ما جدیدتر بود، رفت توی آشپزخانه و دید همه جا کثیف و درهم برهم است. بچهٔ خانیآباد تهران بود. حالش گرفته شد و داد و فریاد کرد: «این چه وضعی است و چرا آشپزخانه را کثیف کردهاید!» ما هم رفتیم طرف آشپزخانه. پرسیدیم: «موضوع چیست؟» گفت: «اینها دارند گربه میپزند.» با ویتنامیها درگیر شد و کتککاری کرد. تا جایی که توانستیم آنها را جدا کردیم و دعوا جمع شد و رفتیم.
ویتنامیها آدمهای شر و شوری نبودند ولی غروب دستهای از بزنبهادرهایشان را جمع کردند تا بهقول خودشان ایرانیها را بزنند. میخواستند هرکسی را که گیر آوردند بزنند. دو اسپانیایی، که با ما همکلاس بودند و رفیقمان شده بودند، از نظر ظاهر شبیه ایرانیها بودند. بهمحض اینکه وارد آسایشگاه شدند، ویتنامیها بهخیال اینکه آنها ایرانیاند ریختند سرشان و با مشت و لگد آنها را حسابی زدند و بهقول خودشان انتقام گرفتند. ما هم، بیخبر از همه جا، روز بعد رفتیم سرِ کلاس دیدیم اسپانیاییها سر و کلهشان شکسته و باندپیچی است. پرسیدیم: «چه شده؟» گفتند: «به خاطر شما کتک خوردیم.»
مرئوف خدا
ویتنامیها یک بار دیگر هم دردسر درست کردند. در منطقهٔ سَنآنتونیو حیوان مشکیرنگی از خانوادهٔ راسو بود به اسم اِسکَنک. سر و بدنش شبیه گربه بود ولی از گربه کمی بزرگتر بود و دُمَش شبیه روباه کلفت و پُرپُشت بود. این حیوان از جنگلهای اطراف میآمد. تا زمانی که کسی کاری با آن نداشت، همان دور و بر میچرخید یا میرفت طرف آشپزخانهها که اگر آشغالی بود، بخورد. گرفتنشان هم مشکل بود. وسیلهٔ دفاعی این حیوان بوی تند و تیزی بود که موقع خطر از خودش پخش میکرد و دشمن را فراری میداد. اگر در جای بستهای گیر میافتاد، بوی بدی از خودش متصاعد میکرد که تا ماهها باقی میماند.
یک روز ویتنامیها بهخیال اینکه این حیوان گربه است، یکی از آنها را گرفتند و آوردند توی آسایشگاه و بردند آشپزخانه که سرش را ببرند و بخورند. همان موقع حیوان احساس خطر کرد و بوی تعفنی از خودش متصاعد کرد. بو همهٔ آسایشگاه را گرفت؛ طوری که هرکسی میآمد داخل، فوری از همان دَمِ در برمیگشت. همین باعث شد دانشجوها شکایت کردند و رئیس پایگاه آمد. شبانه آسایشگاه را تخلیه کردند و ما را بردند آسایشگاه دیگری.
مرئوف خدا
دوست عباس کلهپاچهٔ گوسفند را در اتاقش توی قابلمهای بار گذاشت و رفت پرواز. آب کلهپاچه که تمام شد، قابلمه دود کرد. دود که بلند شد، آژیرهای خطر به صدا درآمد و ماشینهای آتشنشانی رسیدند. ما از پرواز برگشتیم دیدیم نزدیک آسایشگاه، آتشنشانی و مأمور است. دویدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم آتشنشانها با دستگاه و کلاه و وسایل مخصوص رفتند داخل اتاق و دیدند قابلمهای روی اجاق است. درِ قابلمه را برداشتند دیدند یک کله توی دیگ است، فرار کردند آمدند بیرون. بعد برایشان توضیح دادند که این غذا نامش «کلهپاچه» است و در ایران خورده میشود. حالا آبش تمام شده و قابلمه دود کرده است.
بعد از این ماجرا، یک هفته عباس و دوستش میرفتند توضیح میدادند که قضیه چه بوده است
مرئوف خدا
بیشتر از هر نوشابهای کوکا دوست داشتم. به بابایی میگفتم: «داری میآیی، دو تا پپسی یا کوکا بگیر بیا.» وقتی میآمد، میدیدم دو تا فانتا گرفته. میگفتم: «عباس، فانتا دوست ندارم. برو پپسی بگیر.» میگفت: «نمیشود، دیگر پولش را دادهام. باید بخوریم.»
این ماجرا مرتب تکرار میشد و عباس همیشه با فانتا میآمد. تا اینکه یک روز گفتم: «عباس جریان این فانتا چیست؟» گفت: «بابا، پپسی مال جهودهاست. نخوریم. همین.» تازه فهمیدم از نظر اعتقادی دوست ندارد پپسی بخوریم.
مرئوف خدا
یک بار بردمشان سینما بلوار، فیلم سپیددندان. ما که رسیدیم، فیلم شروع شده بود. جایی از فیلم، هاجر قهقهه زد. هرچه گفتم: «هاجر، ساکت باش. اینجا سینماست.» توجهی نکرد. میگفت: «عجب خریاند، از سگه دارند بار میکشند!»
مرئوف خدا
از شلوغیهایی که در تهران و همدان بود، در چابهار خبری نبود. امن و امان بود و کسی از وقایع کشور خبر نداشت. از یکی پرسیدم: «بچه داری؟» گفت: «آره، یک پسر دارم، رفته ایران سربازی.» این آدم حتی نمیدانست خودش هم در ایران است.
مرئوف خدا
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۸ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۸ صفحه
قیمت:
۱۲۹,۰۰۰
۶۴,۵۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد