با مدادتراش نوک مدادرنگیهایی که جلوم ریخته بود، تیز میکردم. از آن مدادتراشهایی بود که همیشه آرزویش را داشتم و هیچوقت نداشتمش. از همانهایی که پیچ میشود به میز یا دستهی صندلی. بزرگ و فلزی است و کمک میکند یادت نرود مداد از خودکار بیشتر مزه میدهد.
Sayeh Sh
چای کیسهای را میاندازم داخل ماگ و آب کتری را جوشیدهنجوشیده میریزم رویش. برای خودم چای نمیریزم. اینطوری میفهمد قرار نیست معاشرت کنیم. چایش را زودتر میخورد و خلاص.
دستهی ماگ داغ شده، ولی نه آنقدر که نشود تا هال دستم بگیرمش. راه میافتم. کف پایم میسوزد. شیوا خردهشیشههای روی زمین را خوب جارو نکرده. دارد از پایم خون میآید. داغی خون را حس میکنم. اول باید چای را بدهم دستش بعد به پایم میرسم. سرم را میچرخانم. یک خط نازک از خون پشت سرم راه افتاده. درِ ورودی را رد میکنم. تنم میخورد به جالباسی کنار در. خودم عادت ندارم لباسهایم را اینجا آویزان کنم. حتماً مال اوست. خم میشوم. کاپشن چرم مشکی خزدار. برش میدارم. بوی سیگار بهمن کوچک توی دماغم میپیچد. آنجاست. نشسته روی کاناپهام. فندک میزند. سیگارش روشن میشود. کیسهنایلون شهر کتاب کناردستش و کتابهایم روی پاهایش. همهشان هستند. جومپا لاهیری، سام شپارد، رضا قاسمی و بقیه.
آلب
میدانست هیچکس برایش مهدی نمیشود. او نگفت که حسام هم همین را میگوید، که همه همین را میگویند و همه چرت میگویند.
فرید دانشفر
خودش بهتنهایی از پس ماجرا برنمیآید. کمک میخواست. کمک گرفتن. عادتی بود که خیلی وقت پیش از سرش افتاده بود. از همان روزها که او را ترک کرده بود. همان هفتههای اول یکبار به رامین تلفن کرد. به کمکش احتیاج داشت. باور نمیکرد با دور شدن همهچیز تمام شود. باید اتفاق بزرگتری میافتاد تا باور کند همهچیز تمام شده. رامین با چنان بیاعتنایییی گفته بود دیگر زنگ نزند که بالاخره باور کرده بود. این آخرینبار بود که از کسی کمک میگرفت. فکر کرد همیشه در لحظههای مهم نیاز به کمک دارد.
malihe