بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شلیک به آسمان | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب شلیک به آسمان

بریده‌هایی از کتاب شلیک به آسمان

امتیاز:
۳.۸از ۵ رأی
۳٫۸
(۵)
یک شب، یکی از بچه‌ها به نام کیومرث ترابی آمد و گفت: «فردا ساعت یازده و ده دقیقه جزیره بمباران می‌شود!» این را به شوخی در میان جمع گفت و رفت خوابید. فردا سر ساعت یازده و ربع جزیره بمباران شد! حفاظت اطلاعات ایشان را گرفت. چند روزی آن بنده خدا را سؤال‌پیچ کرده بودند که از کجا فهمیده رأس ساعت یازده و ده دقیقه جزیره بمباران می‌شود! او می‌گفت: «داستان ما مثل داستان ملانصرالدین است! رفته بود روی شاخه نشسته بود و انتهای شاخه را می‌برید. هر آدم عاقلی می‌فهمید که او می‌افتد. ما دو سال است رأس ساعت یازده بمباران می‌شویم؛ حالا این‌ها می‌پرسند تو از کجا فهمیدی؟!»
آرش
ک روز، در جزیره خارک، آژیر خطر را زدند. به‌سرعت خودم را به اتاق رساندم. فاجعه انهدام اسکله آذرپاد امکان ندارد تاریخش گم شود، چون روزی که اسکله آذرپاد را زدند، اگر ملت ما می‌دانستند چه فاجعه‌ای رخ داده، همگی گریه می‌کردند. یکی از بزرگ‌ترین فاجعه‌های مملکت در این تاریخ، به علت ندانم‌کاری پدافند پیش آمد. متأسفانه مرسوم شده بود که هنگام بروز وقایع تلخ، آن‌ها که مسئول این تلخی‌ها بودند، موضوع را برای مسئولان بالاتر و تیم‌های بررسی‌کننده، جور دیگری جلوه می‌دادند. مسئولان بالاتر هم به جای اینکه یک دستور درست بدهند، دستور غلط‌تری صادر می‌کردند و این فاجعهٔ بدتری بود.
آرش
در سایت بوشهر «عزیز» نامی بود که فوتبالیست بود. او بر اثر یک ناهماهنگی، در شرایطی مشابه، یک هواپیمای اف ـ ۱۴ را به اشتباه در بین چند هواپیمای دشمن سرنگون کرد. به جای اینکه هواپیمای دشمن را بیندازد، هواپیمای خودی را انداخت.
آرش
یکی از رکوردهای من گرفتن و گمراه کردن موشک‌های ضد رادار عراقی است. در طول هشت سال جنگ، رکورد بیشترین درگیری‌ها را با هواپیماهای مهاجم دارم و بیشترین موشک‌ها را شلیک کرده‌ام و بیشترین هواپیماها را در دنیا سرنگون کرده‌ام؛ یعنی رکورددار سرنگونی هواپیماهای مدرن جهان هستم.
آرش
به او گفته بودند اگر بتوانی این کار را بکنی، به تو تشویقی می‌دهیم. او هم خوشحال شده بود و آمده بود. این بچه که رانندهٔ لودر بود، پایش به پدال‌ها نمی‌رسید ولی انصافاً حرفه‌ای بود. لودر مثل انگشت‌های دستش، در اختیارش بود. هر کاری می‌خواست، با لودر می‌کرد. در آن واحد، هم دور می‌زد، هم با بیل کار می‌کرد و هم چراغ‌ها را خاموش می‌کرد. ما انگشت به دهان مانده بودیم از کار این بچه
محمد
مشکلمان این بود که لودری‌ها حرفه‌ای نبودند و نمی‌توانستند با سرعت کار کنند. به همین علت، بچه‌ها رفتند تا یک راننده لودر حرفه‌ای پیدا کنند. آن شب گشتند یک بچه دوازده‌ساله را آوردند که ظاهراً با پدرش که راننده کمپرسی بود، به جبهه آمده بود. از تربت‌جام یا تربت‌حیدریه آمده بودند تا برای مدت‌کوتاهی در جبهه خدمت کنند. دوستان ما، این بچه دوازده‌ساله را به عنوان رانندهٔ لودر معرفی کردند! از او سؤال کرده بودند می‌تواند با لودر کار کند. او هم گفته بود: «بله!»
محمد
موج انفجار، سیستم را به هم ریخته بود و هنوز منتظر بمباران دیگری بودیم. وقتی به خودم آمدم و بلند شدم، دیدم گرد و خاک زیادی در هواست و نوری از بیرون می‌آید که انگار لای گرد و خاک‌ها گیر کرده! اکبر فتح‌آبادی که کنارم بود، از حالت عادی خارج شده بود و پتو را جلوی خودش گرفته بود که مثلاً اگر ترکش آمد، به پتو گیر کند و به او نخورد! بقیه هم کف زمین دراز کشیده بودند. معرفت‌خواه را ماسک به کمر و لباس شیمیایی پوشیده، از لای در دیدم که موجی شده بود و داشت رد می‌شد؛ در حالی که تا زانویش در گل فرو رفته بود. چون مستقیم می‌رفت، او را دیدم. او رفت و گم شد. شب بچه‌ها توانستند در بیابان او را پیدا کنند.!
Vahid.Nouri.p
اول صبح، تعدادی هواپیمای عراقی به ما حمله کردند که خیلی هم زیاد بودند. شرایط طوری بود که ما هم فقط یک موشک داشتیم. من گفتم اگر این موشک را بزنیم، تا شب چه کار کنیم؟ شرایط آن‌قدر سخت و دردناک شده بود که وقتی در سولهٔ کوچکمان بر سر یک سفره می‌نشستیم و بسم‌الله می‌گفتیم، خدا را شکر می‌کردیم که امروز زنده‌ایم! نیروهای رزمنده را دعا می‌کردیم. بعضی‌ها می‌گفتند: «الآن شام می‌خوریم و همه هستیم، اگر فردا شب یک نفر از ما سر سفره نبود، به یادش باشید.»
Vahid.Nouri.p
گاهی وقت‌ها ما آن‌قدر موشک کم می‌آوردیم که بعدها در سایت کوثر ۳ موشک‌های ترکش‌خورده را روی سکو می‌گذاشتیم و شلیک می‌کردیم! شرایطی پیش آمده بود که خودمان در حال نابودی بودیم. عراق پل‌ها را زده بود و راهی نداشتیم جز استفاده از موشک‌های ترکش‌خورده. ما اصلاً امیدی نداشتیم که این موشک‌ها هواپیماها را بزنند. فقط می‌خواستیم در آسمان خطی بیندازیم که دشمن بداند ما زنده‌ایم و هنوز هم برای آن‌ها خطری به حساب می‌آییم.
Vahid.Nouri.p
ما دیدیم یک نفر آمده داخل B.C.C در حالی که سرش را با ماشین نمره چهار تراشیده و لباس بسیجی بدون درجه پوشیده است. او قدبلند و لاغراندام بود. من او را نشناختم اما گفتم هر کسی هست، حتماً از بچه‌های خودمان است. آمد و دستگاه‌ها را نگاه کرد که ببیند ما چه‌طوری کار می‌کنیم و رفت. از هرکسی پرسیدیم که این بابا کی بود، هیچ کس نمی‌دانست و جواب مشخصی نداد. بعدها فهمیدیم که این شخص کسی نبود جز عباسی بابایی.
Vahid.Nouri.p

حجم

۵٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۸۹ صفحه

حجم

۵٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۸۹ صفحه

قیمت:
۱۱۶,۰۰۰
۵۸,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد