آنها هم مثل من و حسن، خوشحال بودند. آقای راد که دید کاری نمیتواند بکند، گفت: «دفترهایتان را همانطوری بگذارید؛ آرام بیایید بروید پایین.»
کاربر ۱۰۱۳۲۳۳
چند کمپرسی، با سرعت زیاد میآیند و کنار ماشینهای ارتشی ترمز میکنند. عدهای که چوب و چماق دستشان است، «جاوید شاه» گویان از پشت کمپرسیها میپرند پایین و هجوم میبرند داخل مسجد. جمعیت تظاهرکننده، با دیدن شاهپرستها به حرکت درمیآیند و در یک لحظه، شعار «مرگ بر شاه»، خیابان را پر میکند. از داخل مسجد، صدای شکستن شیشه و زد و خورد و داد و فریاد، به گوش میرسد. ارتشیها جلومردمی را که میخواهند وارد مسجد شوند، میگیرند و آنها را با ضربههای تَهِ قنداق تفنگ به عقب برمیگردانند. چند پاسبان که پشت یک جیپ شهربانی سنگر گرفتهاند، میان مردم، گاز اشکآور پرتاب میکنند. در یک چشم بر هم زدن، خیابان به هم میریزد و صدای تیراندازی و رگبار گلولهها، آسمان شهر را پر میکند. در فاصلهٔ کوتاهی، چند حلقه لاستیک آتش زده میشود و دود سیاه آن به طرف آسمان تنوره میکشد. شاهپرستها، چند جوان را با ضربههای چوب و چماق از مسجد میکشند بیرون و تحویل ارتشیها میدهند. تظاهرکنندهها، درحالی که شعار میدهند، در گوشه گوشهٔ خیابان پخش میشوند.
F. R
آن روز املا داشتیم. درست یادم نیست کی بود. فقط به یاد دارم که هنوز انقلاب نشده بود. داشت میشد، ولی نه در شهر ما. با وجودی که شهر ما چند کیلومتر بیشتر با تهران فاصله نداشت، در آن، از انقلاب هنوز خبری نبود. نه کسی راهپیمایی میکرد و نه اعتصاب. ما هم مثل همه کمبود نفت داشتیم، ولی از آن اعتصابهایی که در تهران بود، در شهر ما خبری نبود. حتی باید بگویم، کمتر کسی جرئت شعارنویسی داشت. البته خود من هم جزء بیجرئتها بودم! از اعلامیه و اینطور چیزها هم کمتر خبری بود.
بیشتر اینها، به علت وجود رئیس پاسگاه بود. آنطور که تعریف میکردند، اصلاً رحم و مُرُوت نداشت و حسابی همه را ترسانده بود.
Reyhaneh