برای اینکه در تاریکی شب همدیگر را گم نکنیم، پشت سر هم و مثل یک قافلهٔ شتر با طناب به هم وصل شده بودیم و آهسته و در پیِ هم میراندیم.
فکه (بهرام درخشان)
آن شب اروندرود شلوغترین شب عمرش را تجربه میکرد. تقریباً پنج ساعت قبل غواصها به خط زده و با رشادتشان ساحل عراق را خالی از سکنه کرده و سرپل ایجاد کرده بودند.
فکه (بهرام درخشان)
برای آخرین بار دست گرم عباس را نوازش کردم و بهآرامی آن را فشار دادم. کمکم نفس در سینهام تنگ میشد. باید روی آب میرفتم.
فکه (بهرام درخشان)
یک فروند میگ ۲۹ بود که داشت از سمت شمال فاو به طرف ما میآمد. دوشکا را به سمتش گرفتم و دستم را گذاشتم روی ماشه. آن قدر پایین بود که احساس میکردم با خلبانش چشم در چشم شدهام. به حدی نزدیک شده بود که ماسک اکسیژن روی صورتش را هم میدیدم.
فکه (بهرام درخشان)
گرازها پوستی ضخیم داشتند. تیر کلاش به پوستشان کارگر نبود،
فکه (بهرام درخشان)