بریدههایی از کتاب گرگ و میش غروب
۴٫۴
(۳۷۴)
گویی هنگام شادی، به آن گروه ارکستر درماندهای تعلق داشت که کسی به سازش نمیرقصید و هنگام غم از آن دسته از سوگوارانی بود که هیچکس با نوای غمگینش نمیگریست.
fateme
«آقا ببخشید، چیزی گم کردهاید؟» پیرمرد جواب داد: «بله آقا، یک قالب صابون.»
potterhead
پادشاه شکست خورده، ناگزیر باید نگاههای بیگانه را تحمل کند، و چقدر این نگاهها قلب را میفشارد.
AK
هوای گرگ و میش غروب از نگاه او، زمان شکستخوردهها بود.
Aynaz
هوای گرگ و میش غروب از نگاه او، زمان شکستخوردهها بود. مردان و زنانی که جنگیده و باخته بودند، آنها که شانسهای از دست رفته و امیدهای مردهشان را تا آنجا که میشد از نگاههای کاوشگر آدمهای کنجکاو پنهان میکردند، در این هوای گرگ و میش غروب بیرون میآمدند تا شاید کسی لباسهای نخ نما و شانههای خمیده و چشمهای غمگینشان را نبیند یا حداقل آنها را به جا نیاورد. پادشاه شکست خورده، ناگزیر باید نگاههای بیگانه را تحمل کند، و چقدر این نگاهها قلب را میفشارد.
Anita Moghaddam💙💙
ساعت حدود شش و نیم عصر یکی از روزهای اوایل مارس بود.
یک بمب عمل نکرده™
آنها که شانسهای از دست رفته و امیدهای مردهشان را تا آنجا که میشد از نگاههای کاوشگر آدمهای کنجکاو پنهان میکردند، در این هوای گرگ و میش غروب بیرون میآمدند تا شاید کسی لباسهای نخ نما و شانههای خمیده و چشمهای غمگینشان را نبیند یا حداقل آنها را به جا نیاورد. پادشاه شکست خورده، ناگزیر باید نگاههای بیگانه را تحمل کند، و چقدر این نگاهها قلب را میفشارد.
fari jafari
گویی هنگام شادی، به آن گروه ارکستر درماندهای تعلق داشت که کسی به سازش نمیرقصید و هنگام غم از آن دسته از سوگوارانی بود که هیچکس با نوای غمگینش نمیگریست.
min
گویی هنگام شادی، به آن گروه ارکستر درماندهای تعلق داشت که کسی به سازش نمیرقصید و هنگام غم از آن دسته از سوگوارانی بود که هیچکس با نوای غمگینش نمیگریست.
.....
هوای گرگ و میش غروب از نگاه او، زمان شکستخوردهها بود. مردان و زنانی که جنگیده و باخته بودند، آنها که شانسهای از دست رفته و امیدهای مردهشان را تا آنجا که میشد از نگاههای کاوشگر آدمهای کنجکاو پنهان میکردند، در این هوای گرگ و میش غروب بیرون میآمدند تا شاید کسی لباسهای نخ نما و شانههای خمیده و چشمهای غمگینشان را نبیند یا حداقل آنها را به جا نیاورد. پادشاه شکست خورده، ناگزیر باید نگاههای بیگانه را تحمل کند، و چقدر این نگاهها قلب را میفشارد.
📚عشق کتاب📚
پرسید: «آقا ببخشید، چیزی گم کردهاید؟» پیرمرد جواب داد: «بله آقا، یک قالب صابون.»
سایه ی ماه🌘🙂
ترافیک بود. فروغی که از ردیف پنجرهها میدرخشید و شفق را میپراکند، اینجا را تبدیل کرده بود به محلی برای رفت و آمد کسانی که در گیرو دار مشکلات، هنوز شکست را به اجبار نپذیرفته بودند.
arash
پادشاه شکست خورده، ناگزیر باید نگاههای بیگانه را تحمل کند، و چقدر این نگاهها قلب را میفشارد.
فاطمه صبوری
این صابون دوست خوبی برایتان بود.» مرد جوان گفت: «چه خوب که شما پیدایش کردید.» و بعد با صدای گرفته، سریع چند کلمه تشکر پراند و با عجله راه نایتبریج را گرفت و با سرعت دور شد.
JONEOR
برای من هم درسی شد که در قضاوتهایم، خودم را خیلی باهوش تصور نکنم.»
Mehdi ghorbani
در این هوای گرگ و میش غروب بیرون میآمدند تا شاید کسی لباسهای نخ نما و شانههای خمیده و چشمهای غمگینشان را نبیند یا حداقل آنها را به جا نیاورد.
Abolfazl_ahangari
گفت: «آدم باید خیلی حواس پرت باشد که در طول یک عصر، هم آدرس هتل و هم قالب صابونش را گم کند.»
Parnian88
متوجه شد این مرد همان پیرمردی بود که قبل از آمدن آن جوان کنارش نشسته بود. پرسید: «آقا ببخشید، چیزی گم کردهاید؟» پیرمرد جواب داد: «بله آقا، یک قالب صابون.»
peyman
پادشاه شکست خورده، ناگزیر باید نگاههای بیگانه را تحمل کند، و چقدر این نگاهها قلب را میفشارد.
Mili Azh
ساعت حدود شش و نیم عصر یکی از روزهای اوایل مارس بود. غروب، سنگینیاش را روی فضا پهن کرده بود و نور کمسوی مهتاب و چراغهای متعدد خیابان از تاریکی غروب، کم میکرد. جادهها و پیادهرو خالی شده بود اما همچنان رهگذرانی شبحوار، آهسته در سایه-روشن غروب تکان میخوردند و وقتی مینشستند روی صندلی یا نیمکتی، تبدیل به یک نقطه میشدند و سخت بود که آنها را از سایهٔ دلگیری که زیرش نشسته بودند، تشخیص داد.
hasti
حجم
۸٫۵ کیلوبایت
حجم
۸٫۵ کیلوبایت
قیمت:
رایگان