بریدههایی از کتاب راههای برگشتن به خانه
۳٫۶
(۱۳)
یادم هست بدون نخوت یا حسرت فکر میکردم که من نه ثروتمند و نه فقیر، نه خوب و نه بد هستم. البته خوب یا بد نبودن سخت بود. بهنظرم میآمد دستآخر همان بد بودن است.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
دیشب ساعتها راه رفتم. انگار میخواستم در خیابانی غریب گم شوم. سرخوش باشم و بهکلی گم شوم. اما لحظههایی هست که نمیتوانیم و نمیدانیم چهطور راهمان را گم کنیم. حتا اگر همیشه در جهت غلط حرکت کنیم. حتا اگر تمام نقاط مرجعمان را از کف بدهیم. حتا اگر دیر شود و همینطور که پیش میرویم وزن صبح را احساس کنیم. وقتهایی هست که هر قدر تلاش میکنیم آنچه را نمیدانیم بفهمیم، باز هم نمیتوانیم راهمان را گم کنیم و شاید حسرت زمانی را میخوریم که میتوانستیم گم شویم، زمانی که خیابانها همه تازگی داشت.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
خود را بیشازحد به آنچه میگویم نزدیک میبینم. از چند خاطره سوءاستفاده کردهام. خاطراتم را غارت کردهام و ضمناً بیتردید زیاد قصه بافتهام. دوباره از اول شروع میکنم، مثل کاریکاتور نویسندهای که عاجزانه به صفحهی تصویر رایانه خیره شده است.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
من با نوستالژی مخالفم.
نه! دروغ میگویم. من دوست دارم با نوستالژی مخالف باشم. به هر جا که نگاه میکنیم کسی وعدههای خود را با گذشته زنده میکند. ترانههایی را به یاد میآوریم که هیچوقت بهشان علاقه نداشتهایم، باز به دیدار اولین معشوقهمان میرویم یا به دیدار همشاگردییی که با او نمیساختیم. به آغوشِ باز از کسانی استقبال میکنیم که پیشتر از خود میراندیمشان.
اینهمه راحتی در فراموشی احساس و خواستههای گذشتهمان مایهی حیرت من است، اینقدر سرعت در پذیرفتن این فرض که حالا چیز دیگری میخواهیم یا حسمان جور دیگری است. ضمناً میخواهیم کماکان به همان شوخیهای قدیم بخندیم. میخواهیم باز همان کودکانی باشیم که از برکت ابهام برخوردارند و خیال میکنیم هستیم.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
آن روزها نام خیابانها، درختان و پرندگان را نمیدانستیم. اسمها به کارمان نمیآمد. زندگیمان با چند کلمه میگذشت و میتوانستیم به هر سؤالی با نمیدانم جواب بدهیم. این را نادانی نمیدانستیم، صداقت میدانستیم. بعدها کمکم نکات ظریف و تفاوتهای جزئی را آموختیم. نام درختان، پرندگان و رودخانهها را آموختیم و به خودمان گفتیم که هر کلمهای از سکوت بهتر است.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
خارقالعاده است: چهرهی کسی که دوستش داریم، چهرهی کسی که با او زندگی کردهایم، که فکر میکنیم او را میشناسیم، که شاید تنها چهرهای است که میتوانیم توصیف کنیم، که سالها از نزدیک به آن نگاه کردهایم. بهنظرم زیبا و تا حدی هراسآور است وقتی متوجه میشوم حتا همین چهره هم ممکن است ناگهان، بیاینکه بتوانیم پیشبینی کنیم، حالتهایی تازه پیدا کند. حالتهایی که پیشتر ابداً ندیدهایم. حالتهایی که شاید دیگر هیچوقت نبینیم.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
پیش از آنکه نام درختان را بفهمیم
پیش از آنکه نام پرندگان را بفهمیم
آن هنگام که ترس فقط ترس بود
عشقِ ترس
ترسِ ترس
نبود
دردْ کتابی بیانتها بود
که زمانی بهاحتیاط تورق کردیم
شاید نام هامان در انتهای این کتاب باشد
Mostafa F
خیمهنا گفت «نمیدونم چرا میخوای کلائودیا رو ببینی. بعید میدونم هیچوقت بتونی زندگی ما رو درک کنی. اون وقتا مردم دمبال گمشدههاشون بودن، دمبال جسد آدمایی بودن که مفقود شده بودن. شک ندارم تو اون روزا هم مثل حالا دمبال بچهگربه و تولهسگ بودی.»
Mostafa F
از من پرسید آیا فعالیت سیاسی میکنم، گفتم نه. از خانوادهام پرسید. گفتم در دورهی دیکتاتوری سرِ خانوادهام به کار خودشان گرم بود و هوادار هیچ طرف نبودند. معلم با تعجب یا تحقیر به من نگاه کرد. با تعجب نگاه کرد اما متوجه شدم در نگاه خیرهاش تحقیر هم هست.
***
Mostafa F
یکی از همین روزها این خانه دیگر من را نخواهد پذیرفت.
Mostafa F
حجم
۹۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۴۵ صفحه
حجم
۹۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۴۵ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان