بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب راه‌های برگشتن به خانه | طاقچه
تصویر جلد کتاب راه‌های برگشتن به خانه

بریده‌هایی از کتاب راه‌های برگشتن به خانه

۳٫۶
(۱۳)
یکی گفت وصیت‌نامه بنویسیم و اولِ کار همه استقبال کردند اما کمی بعد نظرمان عوض شد، چون اگر زلزله‌ی شدیدتری می‌آمد و دنیا به آخر می‌رسید کسی نمی‌ماند که چیزی براش باقی بگذاریم. بعد زمین را مثل سگی دیدیم که خود را می‌جنباند تا انسان‌ها مثل کک به هوا پرت شوند. آن‌قدر به این تصورمان فکر کردیم که به‌ خنده افتادیم و بعد خواب‌مان گرفت.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
دیکتاتوری همین‌جوری کتره‌ای نمی‌افته. مبارزه لازم بود.
ایران
مست شـده‌ام این‌طور فکر می‌کنم ــ منتظر صدایی هستم. صدایی که صدای من نیست. صدایی کهن، رمان‌گونه و محکم.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
خانه‌ی کلائودیا تا حدی شبیه خانه‌ی ما بود و چیزهایی آشنا در آن دیدم: قوهای حصیری بی‌ریخت، دو سه کلاه مکزیکی کوچک، ظروف کوچک و تزیینی رُسی و پارچه‌های قلاب‌دوزی. همین که وارد شدیم پرسیدم مستراح کجا است و در کمال حیرت فهمیدم خانه‌شان دو مستراح دارد. تا آن روز خانه‌ای ندیده بودم که دو مستراح داشته باشد. این را دقیقاً نماد ثروتمند بودن می‌دانستم و خیال می‌کردم خانه‌ی میلیونرها لابد سه یا حتا پنج مستراح دارد.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
نمی‌توانستم بفهمم چه‌طور کسی می‌تواند تنها زندگی کند. فکر می‌کردم تنهایی یک‌جور تنبیه یا بیماری است.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم زمانی همه نصیحت می‌کردند. زمانی زندگی در نصیحت‌ کردن و نصیحت‌ شنیدن خلاصه می‌شد. اما ناگهان دیگر هیچ‌کس خواهان نصیحت نبود. خیلی دیر شده بود، ما به عشقِ شکست‌خوردگی گرفتار شده بودیم و زخم‌ها را مثل زمان کودکی، که حین بازی زیر درختان زخمی می‌شدیم، نشان پیروزی می‌دانستیم.
منیره
عاقبت به محله‌ای رسیدیم که فقط دو خیابان داشت: نف‌تالی ره‌یس باسوآلتو و لوسیلا گودوی آلکایاگا. خنده‌دار به‌نظر می‌رسد اما راست می‌گویم. در مایپو خیابان‌های زیادی از این اسم‌های بی‌خود داشت و دارد: مثلاً پسرعموهای من در جاده‌ی سنفونی اول، حوالی سنفونی دوم و سنفونی سوم، در تقاطع خیابان کنسرت و نزدیک گذرهای اپوس اول، اپوس دوم، اپوس سوم و... زندگی می‌کردند. یا مثلاً خانه‌ی ما در خیابان علاءالدین، بین ئودینو رامایانا، موازی له‌موریا بود.
ایران
در همه‌ی امتحان‌ها یک بخش شناختِ شخصیت بود که فقط شامل شخصیت‌های فرعی می‌شد: هر چه شخصیتی کم‌اهمیت‌تر بود احتمال این‌که سؤال درباره‌ی او باشد بیشتر می‌شد. بنابراین ما بی‌میل اسم‌ها را از بر می‌کردیم اما کنارش این شادی را هم احساس می‌کردیم که نمره‌مان خوب خواهد شد. مهم بود که بدانیم اسم پسرِ پادو ئیپولیتو و اسم دختر خدمتکار فلیسیته است، که اسم دخترِ ئه‌ما، برتا بواری است. این کار خالی از زیبایی نبود چون آن روزها ما خودمان عیناً شخصیت‌هایی فرعی بودیم
وحید
فکر می‌کردم تنهایی یک‌جور تنبیه یا بیماری است.
Minoose
صبح است. بر ماسه‌ها دراز کشیده‌ام و کتاب میعاد در سپیده‌دم رومن گاری را می‌خوانم که دقیقاً با این بند متناسب با موقعیتم روبه‌رو می‌شوم؛ «نمی‌دانم دریا را چگونه توصیف کنم. فقط می‌دانم عجالتاً من را از وزنِ بارِ زندگی رها می‌کند. هربار به دریا نگاه می‌کنم مرد مغروقی خوشبخت می‌شوم.»
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
هر کتاب همیشه تصویر متضاد کتاب بی‌نظیر و غریب دیگری است. کتابی نامفهوم و اصیل که ما به‌تزویر ترجمه‌اش می‌کنیم و با عادت‌مان به نثر میان‌مایه به آن خیانت می‌کنیم.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
«معمولاً آن‌چه همیشه در حافظه می‌ماند پاره‌پاره‌های غریب، کوچک، بی‌آغاز و بی‌پایان است.»
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
شب است و من در انتظارم. حالا این شغلم شده است، یا چیزی از جنس شغل.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
فکر می‌کنم لباس‌های پدرومادرهامان باید همیشه برای ما بزرگ باشد. درضمن فکر می‌کنم به این لباس‌ها نیاز دارم. گاهی باید لباس‌های پدرومادرهامان را بپوشیم و مدتی طولانی در آیینه به خودمان نگاه کنیم.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
می‌دانستم حتا اگر بخواهیم قصه‌ی زندگی دیگران را بگوییم سرآخر قصه‌ی زندگی خودمان را خواهیم گفت.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
وقتی بزرگ می‌شدم، می‌خواستم خاطره باشم اما اکنون جست‌وجوی ابدی زیبایی در درختی که باد از شکل انداخته طاقتم را طاق کرده است
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
ما وقت نوشتن مثل تک‌فرزندها رفتار می‌کنیم. انگار از ازل تنها بوده‌ایم. گاهی از این ماجرا بیزار می‌شوم، از این شغل که دیگر نمی‌توانم کنارش بگذارم، که دیگر ابداً کنارش نمی‌گذارم.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
مادرم چنان بی‌درنگ سؤالی از من پرسید که انگار موضوع سؤال به حرف‌هامان ربط دارد؛ «از کارلا گل‌فن‌بین خوشت می‌آد؟» نمی‌دانستم چه جواب بدهم. گفتم «به‌نظرم خوشگله. بدم نمی‌آد باش بپلکم اما حاضر نیستم باش پیش‌تر برم. شاید ببوسمش اما باش پیش‌تر نمی‌رم، یا پیش‌تر می‌رم اما نمی‌بوسمش.» مادرم قیافه‌ی عبوسی به خود گرفت. این ادا به او می‌آمد و زیبا بود. گفت «می‌گم از نوشته‌هاش خوشت می‌آد؟» «نه مامان. خوشم نمی‌آد.»
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
مادرم گفت «بمون. فردا خواهرت ناهار می‌آد این‌جا. این‌جوری نمی‌تونی رانندگی کنی.» و من چیزی را به او یادآوری کردم که همیشه فراموش می‌کند: من اتومبیل ندارم. گفت «اه! راست می‌گی. پس دیگه اصلاً نمی‌تونی رانندگی کنی.» و خندید. از خنده‌ی مادرم خوشم می‌آید، به‌خصوص وقتی بی‌هوا می‌خندد، وقتی قابل پیش‌بینی نیست. به‌نظرم خنده‌اش هم شیرین و هم متین است.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم زمانی همه نصیحت می‌کردند. زمانی زندگی در نصیحت‌ کردن و نصیحت‌ شنیدن خلاصه می‌شد. اما ناگهان دیگر هیچ‌کس خواهان نصیحت نبود. خیلی دیر شده بود، ما به عشقِ شکست‌خوردگی گرفتار شده بودیم و زخم‌ها را مثل زمان کودکی، که حین بازی زیر درختان زخمی می‌شدیم، نشان پیروزی می‌دانستیم.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷

حجم

۹۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۴۵ صفحه

حجم

۹۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۴۵ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد