جنگ اما تمام نمیشود
فقط گاهی که حوصلهاش سر میرود
پشت میز مینشیند
پاهایش را روی هم میاندازد
که سیگار دیگری روشن کند
bud
هنوز صدای کودکیهایمان میآید
صدای تفنگهای چوبی
قطارهای خیالی
صدای قُلقُل سماور
قبل از شکستن شیشهها
قبل از آنکه خیابان از خاطره بگذرد
bud
جنگ اما تمام نمیشود
فقط گاهی که حوصلهاش سر میرود
پشت میز مینشیند
پاهایش را روی هم میاندازد
که سیگار دیگری روشن کند
bud
این باد لعنتی
پردههای پاره را تکان میدهد
باقیماندهٔ پنجره را تکان میدهد
جنازهها را تکان میدهد
bud
فرق میکند برای جنگلی
که از رگهای زمین جوانه زده
bud
زندگی حرف دیگری دارد
حرفی که انگار پس از پایان
دوباره آغاز خواهد شد
bud
چند تهسیگار زیر میز
چند فنجان نیمهخالی از خون
چند شاخِ شکسته روی دیوار
bud
میخواهی از من بمانم
اما
گوزنی که از شاخهایش گریخته است
استخوانهایم را تَرک نمیکند
bud
به جای خالیِ کلماتی
که در دهانم مانده است
خاک صورتم را میپوشاند
خاک فکرهایم را میپوشاند
خاک ذرهذره
از پوست ترکخوردهٔ برف جدایم میکند
bud
و من
دیوانهوار به کسی فکر میکنم
که رفته است
bud
به پنجره نگاه میکنم، دیوار است
به در نگاه میکنم، دیوار است
به دیوار نگاه میکنم، خالیست
bud
برای کسی که باید تنها بماند
اتاقی با پردههای کشیده
صدای آهستهٔ باران
و چند کتابِ دستنخورده کافیست
خانههای کوچک
هیچ رازی را
در خود پنهان نمیکنند
bud
گیرم قرنها بعد
مادهسگِ گرسنهای که زمین را میکَند
تکههای چند واژهٔ ولگرد را
کنار جنازهای پیدا کند
bud
چند اتاقِ خالی
یک راهرو بلند
سایههای خاکگرفتهای کنارِ دیوار
و پلههایی که معلوم نیست کجا میروند
زندگی چیزهای زیادی از ما میگیرد
در جیبهای بارانیاش نگه میدارد
و تصمیم میگیرد تا ابد
با کسی دربارهاش حرف نزند
bud
میماند
اما نمیداند چندینبار
برای نبودنش گریسته است
|ݐ.الف