بریدههایی از کتاب دری وری
۳٫۳
(۳۸)
«رودابهجون سرت سلامت... راستی، تو کی فرصت کردی سرت رو درست کنی؟»
«خودم درست نکردم... آی بیپدر شدیم. رفتم آرایشگاه... آخ از دستمون رفت.»
«آرایشگره؟»
«نه، بابام رو میگم... میرم پیش شاهبیبی. رنگ کرد و بعد خودش هم درست کرد دیگه... واسه حفظ روحیه.»
«بعد این حفظ روحیه رو چهقدر باهات حساب کرد عزیزم؟ گرونه شاهبیبی؟»
«هفتصد تومن... آخ بیپدر شدیم.»
«رودابهجون ایشالا که غم آخرت باشه. مژهها رو کاشتی دیگه؟»
«قربان تو، نه. ریملش ضدآبه، خیلی خوبه.»
«چه ریملیه! هم به چشات میآد هم...»
«هم روحیهم رو حفظ کرده. یعنی کلاً آدم باید روحیهش رو حفظ کنه آخه... بابام بابام.»
-Dny.͜.
«ببینم، تو به چه رنگی علاقه داری؟»
«من؟... سورمهای.»
«منظورت صورتیه؟»
«آره، آره همون صورتی. اسماشون شبیه همه آخه.»
«اما رنگاشون شبیه هم نیست اردشیرخان.»
«کاش نقطهش رو به جای بالا، پایین میذاشتی و میگفتی.»
این پیچیدهترین، معناگراترین، عمیقترین، فلسفیترین، مفهومیترین و البته خلاقانهترین جملهای بود که اردشیر در چهل و اندی سال از زندگیاش بر زبان رانده بود.
hosna
دوستانش معتقد بودند یک آمیب بهرهٔ افزونتری از ذکاوت برده تا او. اما خودش همهچیزش را طور دیگری میدید. در همهچیز تأخیر داشت و میگفت «نه اینکه دیلِی داشته باشم، سعی میکنم ریلکس برخورد کنم.» نکتههای مکالمات روزمره را با اپسیلون درجهای از پیچیدگی درنمییافت و میگفت «ذهن رو واسه نکات بیارزش خسته نمیکنم.» رسماً هیچ شغل مشخصی نداشت؛ «بحران بیکاری مربوط به تمام کشوره، مشکل شخصیِ من نیست.» مانند دو برادر دیگرش ازدواج نکرده بود؛ «من مثل موج دریام، باید ساحل آرامش خودم رو پیدا کنم؛ هنوز هم وقت هست.»
Hana
آقای معیری آدم محترم و البته پیری بود. بهشدت پیر! از آن دسته آدمهایی که انگار زندگی مدتهاست با آنها رودربایستی دارد و ایضاً انگار هیچکس، حتا ملکالموت، هم رویش نمیشود به آنها بگوید موعد زندگی کردن شما تمام شده، لطفاً تشریف ببرید آن دنیا!
f_altaha
ماهان پسر رودابه و هومن بود. سه سال از آرامه بزرگتر و ساکن ایالات متحدهٔ امریکا. دو سالی بود که او را راهی کرده بودند. بعد از آنکه با بیچارگیِ تمام در بیستسالگی دیپلم گرفت و پس از آنکه پدرش یک کارت پایانخدمت جعلی برایش خرید، رفت امریکا و الان در بیست و چهارسالگی شش ماهی میشد که مشغولِ تحصیل شده بود در ترم نخست رشتهٔ ادبیات فارسی.
িមተєကє .నមժមተ
بعضیها مدعی بودند یک بیمار هم که در ضربوجرح هفده بخیه خورده بود از ترس آنکه پرسنل بیمارستانی به خاطر هزار و صد و بیست تومان کسریِ پول بخیههایش را باز نکنند پابرهنه فرار کرده است.
سپیده
بزرگترین سؤالش هم حتا بیش و پیش از بودن یا نبودن، این بود که مردمِ همیشهدرصحنه (احتمالاً مردم آن زمان لقب دیگری داشتهاند، ما همین از دستمان برمیآمد!)
سپیده
اما دختر رودابه حواسش به یک نکتهٔ کوچک نبود، اینکه لقب اردشیر «اُسکول» است. و این در حالی بود که دوستان خود اردشیر او را نوع خاصی از «خل» میدانستند.
آریا سلطانی نجف آبادی
معیری کسی نبود که بیماری را جدی بگیرد و ایضاً کسی نبود که برای بیماری به پزشکان مراجعه کند. شاهد این مدعا هم سنوسالش بود. بدیهی است اگر او مرتب به پزشکان مراجعه و در مطبها یا بیمارستانها حضور پیدا میکرد، اساساً بعید بود به این سن حتا نزدیک شود و بنا به قاعده و احتمالات باید یکی دو دهه پیشتر با عجله به دیار باقی میشتافت.
Hana
اما خودش همهچیزش را طور دیگری میدید. در همهچیز تأخیر داشت و میگفت «نه اینکه دیلِی داشته باشم، سعی میکنم ریلکس برخورد کنم.» نکتههای مکالمات روزمره را با اپسیلون درجهای از پیچیدگی درنمییافت و میگفت «ذهن رو واسه نکات بیارزش خسته نمیکنم.» رسماً هیچ شغل مشخصی نداشت؛ «بحران بیکاری مربوط به تمام کشوره، مشکل شخصیِ من نیست.» مانند دو برادر دیگرش ازدواج نکرده بود؛ «من مثل موج دریام، باید ساحل آرامش خودم رو پیدا کنم؛ هنوز هم وقت هست.»
میثم اکبرپوری
حجم
۸۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
حجم
۸۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
قیمت:
۲۲,۵۰۰
تومان