برنارد مالامود در اجارهنشینها مینویسد: «گاهی نوشتن خیلی بد پیش میرفت. دردناک است آن هنگام که تصاویری که مقدرند با هم جفت شوند همدیگر را پس میزنند، وقتی افکار و ایدهها در هم ادغام نمیشوند. وقتی آنچه قصد دارد بنویسد و ننوشته است را فراموش میکند. وقتی کلمات را فراموش میکند یا کلمات او را از یاد میبرند.
zohreh
فروپاشی روایتی است که راویاش قابلاعتماد نیست، ترس همراه همیشگی اوست و حتی دیگر نمیتواند به خود اعتماد کند. عذابوجدان، وحشت، وهم و بیاعتمادی رهایش نمیکند.
zohreh
فروپاشی روایتی است که راویاش قابلاعتماد نیست، ترس همراه همیشگی اوست و حتی دیگر نمیتواند به خود اعتماد کند. عذابوجدان، وحشت، وهم و بیاعتمادی رهایش نمیکند.
zohreh
«مهم نیست چی فکر میکنم، چون هیچکس توجه نمیکنه که من چی میگم!»
Fereshte10
وقتی در رو پشت سرش میبندم میدونم که بهتر نمیشم، هنوز نه. ولی یه روزی خوب میشم. بر خلاف جین، من همهٔ زندگیم پیش رومه.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
امشب، زندگیم بستگی به این داره که بتونم آرامش خودم رو حفظ کنم.
n re
حیفه فرصت به این خوبی از دست بره
یا الان یا هیچوقت
n re
انگار همهچیز اطرافم فروریخته و نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم، حتی خودم.
n re
«نمیدونم چقدر دیگه میتونم با احساس گناه زندگی کنم.»
«باید دست از سرزنش کردن خودت برداری.»
n re
هر کاری که بتونم بکنم تا زندگیت راحتتر بشه، بهم بگو من انجامش میدم.
n re
خجالتزدهم که دیگه اون آدم قوی قدیم نیستم. خجالتزدهم که میذارم کوچکترین چیزا به هم بریزنم.
n re
با انگشتم گونهش رو لمس میکنم، به این فکر میکنم که چقدر دوستش دارم.
n re