بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نیما یوشیج | صفحه ۱۱ | طاقچه
کتاب نیما یوشیج اثر نیما یوشیج

بریده‌هایی از کتاب نیما یوشیج

نویسنده:نیما یوشیج
انتشارات:طاقچه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۲۷۵ رأی
۴٫۴
(۲۷۵)
او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست که چگونه بایدش با خلق زیست او نداند چیست این اوضاع شوم این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم او نداند هیچ وضع گفت و گو چون که حق را باشد اندر جست و جو
Anita Moghaddam💙💙
قصه ام عشاق را دلخون کند عاقبت ، خواننده را مجنون کند آتش عشق است و گیرد در کسی کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی قصه ای دارم من از یاران خویش قصه ای از بخت و از دوران خویش یاد می اید مرکز کودکی همره من بوده همواره یکی قصه ای دارم از این همراه خود همره خوش ظاهر بدخواه خود او مرا همراه بودی هر دمی سیرها می کردم اندر عالمی یک نگارستانم آمد در نظر اندرو هر گونه حس و زیب و فر هر نگاری را جمالی خاص بود یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود
Mojgan Khoddam
خواب آمد مرا دیدگان بست جام و چنگم فتادند از دست چنگ پاره شد و جام بشکست من ز دست دل و دل ز من رست
Nima
زار می نالیدم از خامی خود در نخستین درد و نکامی خود که : چرا بی تجربه ، بی معرفت بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت من که هیچ از خوی او نشناختم از چه آخر جانب او تاختم ؟
بهار
هیچ کس جز من نباشد یار من یار نیکوطینت غمخوار من
S.s
این چنین هرشادی و غم بگذرد جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
S.s
عاقبت قدر مرا نشناختند بی سبب آزرده از خود ساختند بیشتر آن کس که دانا می نمود نفرتش از حق و حق آرنده بود آدمی نزدیک خود را کی شناخت دور را بشناخت ، سوی او بتاخت آن که کمتر قدر تو داند درست در میانخویش ونزدیکان توست
Roya🌱
روز درد و روز نکامی رسید عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
Mohammadreza
ای عشق ،‌امید ، آرزوها خسته نشوید در دل من تا چند به آشیانه ماندن دیدید چه ها ز حاصل من
باران
ول کنید اسب مرا راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را و مرا هرزه درا، که خیالی سرکش به در خانه کشاندست مرا.
محدثه
یکشب درون قایق دلتنگ خواندند آنچنان؛ که من هنوز هیبت دریا را در خواب می بینم.
محدثه
ترا من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
محدثه
تراود مهتاب می درخشد شب تاب نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند.
محدثه
جلوه گیرد سپید ، از سیاهی
باران
ای دریغا روزگار کودکی که نمی دیدم از این غم ها ، یکی فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم شادمان با کودکان دم می زدم ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا یاد باد آن روزگار دلگشا گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
kamrang
نه بخت بد مراست سامان و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان چندین چه کنی مرا ستیزه بس نیست مرا غم زمانه ؟
Narges
با بهاری که هستم در آغوش کس نخواهم زند بر دلم دست که دلم آشیان دلی هست زاشیانم اگر حاصلی نیست من بر آنم کز آن حاصلی هست
باران
من ندانم با که گویم شرح درد قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟ هر که با من همره و پیمانه شد عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
محمد فولادی
عاشقم من بر لقای روی دوست سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست پس چرا جویم محبت از کسی که تنفر دارد از خویم بسی؟ پس چرا گردم به گرد این خسان که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟ ای بسا شرا که باشد در بشر عاقل آن باشد که بگریزد ز شر آفت و شر خسان را چاره ساز احتراز است ، احتراز است ، احتراز بنده ی تنهاییم تا زنده ام گوشه ای دور از همه جوینده ام می کشد جان را هوای روز یار از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
maryam Rezvani nejad
در دل او آرزوی او محالش باد.
کاربر ۷۴۶۸۳۲۵

حجم

۴۹٫۵ کیلوبایت

حجم

۴۹٫۵ کیلوبایت

قیمت:
رایگان