بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وحشی بافقی | صفحه ۱۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب وحشی بافقی

بریده‌هایی از کتاب وحشی بافقی

انتشارات:طاقچه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۸۶ رأی
۴٫۵
(۸۶)
نوبهار آمد ولی بی‌دوستان در بوستان
:)
غزل ۱۹ خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را
helya.B
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم از سر کوی تو خودکام به ناکام روم صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم از پیت آیم و با من نشوی رام روم دور دور از تو من تیره سرانجام روم نبود زهره که همراه تو یک گام روم کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد جان من این روشی نیست که نیکو باشد
متینه
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است ترک زرین کمر موی میان بسیار است با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
متینه
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
متینه
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا
اُرکیده
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
helia
چه گویمت که چه با جانم اشتیاق نکرد چه کارها که به فرمودهٔ فراق نکرد زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد کلید دار عنایت وسیله‌ها انگیخت ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد چه ذوق از اینهمه تنگ شکر، که بخت گشود چو دفع تلخی هجر تو از مذاق نکرد شد از فراق به یک ذره صبر راضی و نیست کسی که طاقت او را غم تو طاق نکرد مذاق وحشی و این درد و غم که ساقی وقت نصیب ساغر ما بادهٔ رواق نکرد
Motahareh.S
غزل ۲۹۳ از تندی خوی تو گهی یاد نکردم کز درد ننالیدم و فریاد نکردم پیش که رسیدم، که ز اندوه جدائی نگریستم و حرف تو بنیاد نکردم با اینهمه بیداد که دیدم ز تو هرگز دادی نزدم ناله ز بیداد نکردم گفتی چه کس است این ، چه کسم، آن که ز جورت جان دادم و آه از دل ناشاد نکردم وحشی منم آن صید که از پا ننشستم تا جان هدف ناوک صیاد نکردم
Sayna
خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را
Sayna
رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها
Sayna
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی عشق می‌داند نکو آداب کار خویش ر
Sayna
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
Sayna
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه به من کم می‌کنی لطفی که داری این زمان یا نه گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده نمی‌دانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه
Sayna
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
Friba
ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را
H
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا
سحر
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
سحر
من بودم و دل بود و کناری و فراغی این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
Zahra.st
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
Kargosha

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

قیمت:
رایگان