بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وحشی بافقی | صفحه ۳۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب وحشی بافقی

بریده‌هایی از کتاب وحشی بافقی

انتشارات:طاقچه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۸۶ رأی
۴٫۵
(۸۶)
من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی به کنج کلبهٔ ویران غم نومیدم افکندی مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی ز دستت آنچه می‌آمد چنان کردی ، نکو کردی شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی چو وحشی رانده‌ای از کوی خویشم آفرین برتو من سرگشته را بی‌خان و مان کردی، نکو کردی
Sayna
ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای تو همان یاری که با من داشتی صد التفات کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده‌ای ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار وحشیم من کاینچنین زار و نزارم کرده‌ای
Sayna
قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست
زن
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت حاش لله که وفای تو فراموش کند سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند
سحر
ما را به دست رشک مده خود بکش به جور اینست از مروت تو التماس ما کفران نعمتش سبب قطع وصل شد زینش بتر سزاست دل ناسپاس ما
سحر
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست می‌کند بیچاره ضایع روزگار خویش را صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد من که در آتش نگردانم عیار خویش را بادهٔ این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر این بنای طاقت نااستوار خویش را
Roya🌱
خنده‌ات برما و بر داغ دل درمانده چیست گریه‌ات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران گر نمی‌داند که آگاهم چنین شرمنده چیست
min
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست از آتش سودای تو و خار جفایت آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست در حشر چو بینند بدانند که وحشیست آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
Ahmad
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم آن مست ناز را عرق انفعال چیست خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من مفتی منم به دین محبت سؤال چیست
Ahmad
وصلم میسر است ولی بر مراد نیست بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست غم می‌فروخت لیک به اندازه میفرست یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست ای بی‌وفا برو که بر این عهدهای سست نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست رو ، رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد ما را به خاطر است ، ترا گر به یاد نیست
Ahmad
ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد بی آب شود جوهر یاقوت محالست اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست مارا به هما دعوی پرواز بلند است باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست با بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد سوسن به زبان آوری خویش که لالست خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار ناورد گه ما سر میدان خیالست
Ahmad
خمخانه‌ای نمی‌طلبم از شراب وصل یک قطره بازمانده جامی مرا بس است
Ahmad
بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست
Ahmad
روزی به کار تیغ تو آید نگاه دار این گردنی که در خم زنجیر آمدست کو عشق تا شوند همه معترف به عجز اول خرد که از پی تدبیر آمدست عشقی که ما دو اسبه ازو می‌گریختیم اینست کامدست و عنانگیر آمدست ملک دل مرا که سواری بس است عشق با یکجهان سپاه به تسخیر آمدست
Ahmad
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
Ahmad
بگذشت دور یوسف و دوران حسن تست
Ahmad
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
Ahmad
اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است
Ahmad
کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر
Ahmad
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را
Ahmad

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

قیمت:
رایگان