بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وحشی بافقی | صفحه ۲۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب وحشی بافقی

بریده‌هایی از کتاب وحشی بافقی

انتشارات:طاقچه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۸۶ رأی
۴٫۵
(۸۶)
سد دشنه بر دل می‌خورم و ز خویش پنهان می‌کنم جان گریه بر من می‌کند من خنده بر جان می‌کنم خون قطره قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می‌کنم دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می‌کنم گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم بی درد پندارد که من گشت گلستان می‌کنم غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش این خانهٔ تنگی که من او را به زندان می‌کنم امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم
Mir Hadi Mousavi
در آن مجلس که او را همدم اغیار می‌دیدم اگر خود را نمی‌کشتم بسی آزار می‌دیدم چه بودی گر من بیمار چندان زنده می‌بودم که او را بر سر بالین خود یکبار می‌دیدم به من لطفی نداری ورنه می‌کردی سد آزارم که می‌ماندم بسی تا من ترا بسیار می‌دیدم به مجلس کاش از من غیر می‌شد آنقدر غافل که یک ره بر مراد خویش روی یار می‌دیدم عجب گر زنده ماند شمع سان تا صبحدم وحشی که امشب ز آتش دل کار او دشوار می‌دیدم
Mir Hadi Mousavi
منفعل گشت بسی دوش چو مستش دیدم بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید طاقت من چو همین بود چه می رنجیدم غیردانست که از مجلس خاصم راندی شب که با چشم تر از کوی تو بر گردیدم یاد آن روز که دامان توام بود به دست می‌زدی خنجر و من پای تو می‌بوسیدم وحشی از عشق خبر داشت که با سد غم یار مرد و حرفی گله آمیز از و نشنیدم
Mir Hadi Mousavi
دور از چمن وصل یکی مرغ اسیرم ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم گر آب فراموشی ازین بیشتر آید ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی بنشین تو که من در قدم موکب میرم
Mir Hadi Mousavi
چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی به خویش آیم دمی سد بار و از خود بیخبر گردم اگر جز کعبهٔ کوی تو باشد قبله گاه من الاهی ناامید از سجدهٔ آن خاک در گردم نه از سوز محبت بی نصیبم همچو پروانه که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم به بزم عیش شبها تا سحر او را چه غم باشد که بر گرد درش زاری کنان شب تا سحر گردم به زخم خنجر بیداد او خو کرده‌ام وحشی نمی‌خواهم که یک دم دور از آن بیدادگر گردم
Mir Hadi Mousavi
ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم پیش ما یاقوت یاقوتست و گوهر گوهر است دأب ما اینست یعنی قدر گوهر نشکنیم هر متاعی را در این بازار نرخی بسته‌اند قند اگر بسیار شد ما نرخ شکر نشکنیم عیب پوشان هنر بینیم ما طاووس را پای پوشانیم اما هرگزش پر نشکنیم ما درخت افکن نه‌ایم آنها گروهی دیگرند با وجود سد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم به که وحشی را در این سودا نیازاریم دل بیش از اینش در جراحت نوک نشتر نشکنیم
Mir Hadi Mousavi
شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم حیف باشد بر چنان رو دیدهٔ ناپاک ، حیف گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید گوییا می‌آیدت زان حلقهٔ فتراک حیف
Mir Hadi Mousavi
بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ جانب بستان چه می‌خوانی مرا ای باغبان با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ دل به تنگ آمد مرا وحشی نمی‌خواهم جهان از جهان بی او مرا در گوشهٔ حرمان چه حظ
Mir Hadi Mousavi
بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش جذبه‌ای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال بر نمی‌آیم به میل طبع ناخرسند خویش اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب کو صلای جرعه‌ای تا بشکنم سوگند خویش
Mir Hadi Mousavi
عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن صبر می‌گوید که باکی نیست گو دشوار باش وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
Mir Hadi Mousavi
گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز می‌نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز باورش می‌آید از من دعوی وارستگی خود نمی‌داند که چون آورده در دامم هنوز اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز من سراپا گوش کاینک می‌گشاید لب به عذر او خود اکنون رنجه می‌دارد به پیغامم هنوز وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
Mir Hadi Mousavi
درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد ز حرف و صوت بیرونست راز عشق من با او رموز عشق وجدانیست در گفتار کی گنجد من و آزردگی از عشق او حاشا معاذلله دلی کز مهر پر باشد در او آزار کی گنجد به رطل بخت یک خمخانه می ساقی که بر لب نه به ظرف تنگ من این بادهٔ بسیار کی گنجد چه جای مرهم راحت دل بیمار وحشی را بجز حسرت در آن دل کز تو شد افکار کی گنجد
Mir Hadi Mousavi
کاری نشد از پیش و ز کف نقد بقا شد این نقد بقا چیست که بیهوده فنا شد اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم گفتیم مگر دوست شود دشمن ما شد دل خون شد و از دیدهٔ خونابه فشان رفت تا رفته‌ای از دیده چه گویم که چها شد با جلوهٔ حسنت چه کند این تن چون کاه انوار تجلیست کزان کوه ز پا شد رفتیم به خواب غم از افسانهٔ وحشی او را که به عشرتگه ما راهنما شد
Mir Hadi Mousavi
خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده‌داری ها که در هر گوشه‌ای افسانهٔ سودای من باشد خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد مرا دیوانه سازد این هوس وحشی که از یاری مهی را گوش بر افسانهٔ شبهای من باشد
Mir Hadi Mousavi
نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد نیاز بلهوس همچون نماز بی‌وضو باشد ز مستی آنکه می‌گوید اناالحق کی خبر دارد که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد نهم در پای جان بندی که تا جاوید نگریزد از آن کاکل که من دانم گرم یک تار مو باشد به خون غلتیدم از عشق تو، سد چون من نگرداند به یک پیمانه آن ساقی کش این می‌در سبو باشد نه صلحت باعثی‌دارد نه خشمت موجبی ، یارب چه خواند این طبیعت را کسی وین خو چه خو باشد بدین بی مهری ظاهر مشو نومید ازو وحشی چه می‌دانی توشاید در ته خاطر نکو باشد
Mir Hadi Mousavi
مرا وصلی نمی‌باید من و هجر و ملال خود صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود ز من شرمنده‌ای از بسکه کردی جور می‌دانم ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود زبان خوبست اما بی‌زبانی چون زبان من که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود نمی‌گفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی چو نشنیدی نصیحت این زمان می‌سوز بال خود
Mir Hadi Mousavi
ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند که از عشق پری رخساره‌ای دیوانه خواهم شد شدم چون رشتهٔ‌ای از ضعف و دارم شادمانیها که روزی یار، با آن گوهر یکدانه خواهم شد به هر جا می‌رسم افسانهٔ عشق تو می‌گویم به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد مگو وحشی کجا می‌باشد و منزل کجا دارد کجا باشم مقیم گوشهٔ ویرانه خواهم شد
Mir Hadi Mousavi
تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد پهلوی من و تکیهٔ خاکستر گلخن دیوانه سر بستر سنجاب ندارد سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد کاین سست بنا طاقت سیلاب ندارد گر سجده کند پیش تو چندان عجبی نیست وحشی که جز ابروی تو محراب ندارد
Mir Hadi Mousavi
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد
Mir Hadi Mousavi
نوید آشنایی می‌دهد چشم سخنگویت گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی که ناگه می‌دوند از خانه بیرون تا سر کویت شرابی خورده‌ام از شوق و زور آورده می‌ترسم که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت ز آتش آب می‌جویم ببین فکر محال من وفاداری طمع می‌دارم از طبع جفا جویت فریب غمزه امروز آنقدر، خوردم که می‌باید مجرب بود ، هر افسون که بر من خواند جادویت چه بودی گر به قدر آرزو جان داشتی وحشی که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت
Mir Hadi Mousavi

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

قیمت:
رایگان