بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وحشی بافقی | صفحه ۲۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب وحشی بافقی

بریده‌هایی از کتاب وحشی بافقی

انتشارات:طاقچه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۸۶ رأی
۴٫۵
(۸۶)
مردمی فرموده جا در چشم گریان کرده‌ای شوره زار شور بختان را گلستان کرده‌ای تو کجا وین دل که در هر گوشه‌ای جغد غمی‌ست گنج را مانی که جا در کنج ویران کرده ای کارها موقوف توفیق است ،مشکل این شدست ورنه تو ای کعبه بر ما کار آسان کرده‌ای منت کحل الجواهر می‌کشد چشمم زیاد گر نمک آرد از آن راهی که جولان کرده‌ای بوی جان می‌آید از تو خیر مقدم ای صبا غالبا طوقی به گرد کوی جانان کرده ای ای صبا پیراهن یوسف مگر همراه تست از کدامین باغ این گل در گریبان کرده‌ای مرحبا ای ترک صید انداز وحشی در کمند جذب شوقم خوش کمند گردن جان کرده‌ای
Mir Hadi Mousavi
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال اینچنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای تو همان یاری که با من داشتی صد التفات کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده‌ای ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار وحشیم من کاینچنین زار و نزارم کرده‌ای
Mir Hadi Mousavi
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه به من کم می‌کنی لطفی که داری این زمان یا نه گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده نمی‌دانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه بود هر آستانی را سگی ای من سگ کویت تو می‌خواهی که من باشم سگ این آستان یا نه نهانی چند حرفی با تو از احوال خود دارم در این اندیشه‌ام کز غیر می‌ماند نهان یا نه اگر زینسان تماشای جمال او کنی وحشی تماشا کن که خواهی گشت رسوای جهان یا نه
Mir Hadi Mousavi
خوشا در پای او مردن خدایا بخت آنم ده نشان اینچنین بختی کجا یابم نشانم ده نثاری خواهم ای جان آفرین شایستهٔ پایش پر از نقد وفا و مهر یک گنجینهٔ جانم ده سخن بسیار و فرصت کم خدایا وصل چون دادی نمی‌بخشی اگر طول زمان طی لسانم ده سگ خواری کش عشقم به گردن طوق خرسندی اگر خوان امیدی گستری یک استخوانم ده من و آزردگی از عشق و عشق چون تویی حاشا گرت باور نمی‌داری به دست امتحانم ده من آن خمخانه پردازم که بدمستی نمی‌دانم الا ای ساقی دوران می از رطل گرانم ده یکی طومار در دست و در او احوال من وحشی اگر فرصت شود گاهی به یار نکته دانم ده
Mir Hadi Mousavi
تند سویم به غضب دید که برخیز و برو خسکم در ته پا ریخت که بگریز و برو چیست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت پیش از آن دم که شوی کشته بپرهیز و برو پیش رفتم که بکش دست من و دامن تو گرم شد کاتش من باز مکن تیز و برو می‌نشستم که مگر خار غم از پا بکشم داد دشنام که تقریب مینگیز و برو وحشی این دیده که گردید همه اشک امید آب حسرت کن و از دیده فرو ریز و برو
Mir Hadi Mousavi
می‌روم نزدیک و حال خویش می‌گویم به او آنچه پنهان داشتم زین پیش می‌گویم به او گشته‌ام خاموش و پندارد که دارم راحتی چند حرفی از درون ریش می‌گویم به او غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش اندکی زین درد بیش از پیش می‌گویم به او غمزه‌ات خونریز دل دربند لعل نوشخند دل نمی‌داند جفای خویش می‌گویم به او گر چه وحشی دل ازو بر کند می‌رنجد به جان گر بد آن دلبر بدکیش می‌گویم به او
Mir Hadi Mousavi
سد خانهٔ دین سوخت به هر رهگذر از تو کافر نکند آنچه تو کردی ، حذر از تو بی رحم کسی شرح جگر خوردن من پرس پیکان جفا چند خورم بر جگر از تو آنکس که برآورد مرا از چو تو نخلی یارب نخورد در چمن عمر بر از تو ای قاصد از آن همسفر غیر خبر چیست مشتاب که معلوم کنم یک خبر از تو وحشی چه دهی شرح به ما حرف غم خویش ما نیز اسیریم به سد غم بتر از تو
Mir Hadi Mousavi
دل از عشق کهن بگرفت از نو دلستانی کو قفس بر هم شکست این مرغ، خرم بوستانی کو نگاه گرم آتش در حریف انداز می‌خواهم بر این دل کز محبت سرد شد آتش فشانی کو می‌دوشینه از سر رفت و یک عالم خمار آمد حریف تازه و بزم نو و رطل گرانی کو کمند پاره در گردن گریزانست نخجیری بخواهد جست ازین آماجگه چابک عنانی کو مذاق تلخ دارم وحشی از زهری که می‌دانی حدیث تلخ تا کی بشنوم شیرین زبانی کو
Mir Hadi Mousavi
ترسم جنون غالب شود طغیان کند سودای تو طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو می‌آیی و می‌افکند چا کم به جیب عافیت شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغنای تو فرسوده سرها در رهت در هر سری سد آرزو وان آرزوها خاک شد یک یک به زیر پای تو وحشی ببین اندوه دل وز سخت جانی دم مزن کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرسای تو
Mir Hadi Mousavi
آمده نو به شحنگی در دلم آرزوی تو منصب پاسبانیم داده به گرد کوی تو چیست اشاره چون زیم حکم چه می‌کند بگو در بد و نیک عشق من رد و قبول خوی تو پای فرشته چون مگس برده فرو در انگبین خنده که شهد ریخته در ره گفت وگوی تو زان خم زلف می‌کشد منت بند جادوان گردن جان من که شد طوق پرست موی تو می‌گذری و داشته دست نیاز پیش رو چشم گدا نگاه من فاتحه خوان روی تو صاف سر خم ترا نیست قرابه کش بسی راضیم ار به من رسد درد ته سبوی تو وحشی اگر نه رشک زد دست نگار خویشتن گریه که می‌کند گره در گذر گلوی تو
Mir Hadi Mousavi
دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو اگر با من رفیقی می‌روم آمادهٔ ره شو سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی به اطمینان خاطر گوشه‌ای بنشین مرفه شو
Mir Hadi Mousavi
ز کویت رخت بربستم نگاهی زاد راهم کن به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن ره آوارگی در پیش و از پی دیدهٔ حسرت وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن ز کوی او که کار پاسبان کعبه می‌کردم خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمی‌خواهم ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن
Mir Hadi Mousavi
می‌یابم از خود حسرتی باز از فراق کیست این آمادهٔ سد گریه‌ام از اشتیاق کیست این سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم جایی است‌خوش آراسته آیا وثاق کیست این ای شحنه بی‌جرم کش این سر که در خون می‌کشی گفتی که می‌آویزمش از پیش طاق کیست این وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این
Mir Hadi Mousavi
به دست آور بتی جان بخش و عیش جاودانی کن حیات خضر خواهی فکر آب زندگانی کن ز اهل نشأه حرفی یاد دارم جان من بشنو نشین با شیشه همزانو و می را یار جانی کن دل مینای می‌باید که باشد صاف با رندان دگر هرکس که باشد گو چو ساغر سرگرانی کن به آواز دف و نی خاکبوس دیر می‌گوید بیا خاک در میخانه باش و کامرانی کن ز رنگ آمیزی دوران مشو غافل ز من بشنو می رنگین به جام انداز و عارض ارغوانی کن نصیحت گوش کن وحشی که از غم پیر گردیدی صراحی گیر و ساغر خواه و خطی از جوانی کن
Mir Hadi Mousavi
ای اجل از قید زندان غمم آزاد کن سعی دارد محنت هجران تو هم امداد کن عیش خسرو چیست با شیرین به طرف جوی شیر رحم گو بر جان محنت دیدهٔ فرهاد کن ناقهٔ لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی راه گم کردست مجنون ای جرس فریاد کن ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی هیچ عیبی نیست ما را نیز گاهی یاد کن غافلی وحشی ز ترک چشم تیر انداز او تیر جست ای صید غافل چشم بر صیاد کن
Mir Hadi Mousavi
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من زان روی که از جمله گرفتارترم من روزی که نماند دگری بر سر کویت دانی که ز اغیار وفادار ترم من بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد زارم بکشی کز که ستمکار ترم من وحشی به طبیب من بیچاره که گوید کامروز ز دیروز بسی زارترم من
Mir Hadi Mousavi
تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من برای حرمت خاک درت این چشم می‌دارم که گرد آلوده هر پایی نگردد سجده گاه من به کشت دیگران چون باری ای ابر حیا خواهم که گاهی قطره‌ای ضایع شود هم بر گیاه من رقیبا پر دلیری بر سر آن کوی و می‌ترسم که تیغی در غلافست این طرف یعنی که آه من کمان شوق پر زور است و تیر انداز دیوانه خدنگی گر نشیند بر کسی نبود گناه من خطر بسیار دارد مدعی خود نیز می‌داند اگر وحشی نیندیشد ز خشم پادشاه من
Mir Hadi Mousavi
مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم می‌بیند ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
Mir Hadi Mousavi
رشک می‌بردند شهری بر من و احوال من کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من طایری بودم من و غوغای بال افشانیی چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت ورنه کس هرگز نمی‌رنجیده از افعال من گشته‌ام آواره سد منزل ز ملک عافیت می‌دواند همچنان بخت بد از دنبال من ساده رو وحشی که می‌خواهد به عرض او رسید آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
Mir Hadi Mousavi
آورده اقبالم دگر تا سجدهٔ این در کنم شکرانهٔ هر سجده‌ای سد سجدهٔ دیگر کنم کردم سراپا خویش را چشم از پی طی رهت کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سرکنم گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو این کیمیاگر باشدم خاک سیه را زر کنم تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت من از دعای نیم شب گردون پر از لشکر کنم خصمت که هست اندر قفس بگذار با آه منش کو را اگریاقوت شد زین شعله خاکستر کنم گر توتیایی افکنی در دیده ام از راه خود از رشک چشم خود نمک در دیدهٔ اخترکنم بر اوج تختت کاندر او سیمرغ شهپر گم کند من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پرکنم وحشی چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم
Mir Hadi Mousavi

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

قیمت:
رایگان