بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وحشی بافقی | صفحه ۱۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب وحشی بافقی

بریده‌هایی از کتاب وحشی بافقی

انتشارات:طاقچه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۸۶ رأی
۴٫۵
(۸۶)
آن سرو که جایش دل غم پرور ماست جان در غم بالاش گرفتار بلاست از دوری او به ناخن محرومی سد چاک زدیم سینه جایش پیداست
علی
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
Negar
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
Negar
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
سپهر
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را
کاربر ۵۵۰۴۱۵۶
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
mohammad mohammady
غزل ۶ من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
(:Tarlan banoo:)
پیوستن دوستان به هم آسان است دشوار بریدن است و آخر آن است شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست از غایت تلخیی که در هجران است
حسن
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
محمدصدرا
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
کاربر mostafa
اینست کزو رخنه به کاشانهٔ من شد تاراجگر خانهٔ ویرانه من شد اینست که می‌ریخت به پیمانهٔ اغیار خون ریخت چو دور من و پیمانهٔ من شد اینست که چشم تر من ابر بلا ساخت سیل آمد و بنیاد کن خانهٔ من شد اینست که چون دید پریشانی من ، گفت : وحشی مگر اینست که دیوانهٔ من شد
مردابِ نیلوفر
یار دور افتاده مان حل مراد ما نکرد مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد
آسِمان
عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده‌ایم گرم کن هنگامهٔ دیگر که ما افسرده‌ایم
mohito
آیینهٔ جمال ترا آن صفا نماند آهی زدیم و آینه‌ات را جلا نماند
شهریار فرهادی
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
Mina
ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را
𝒔𝒆𝒚𝒆𝒅𝒆
چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
(:Tarlan banoo:)
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را
(:Tarlan banoo:)

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

حجم

۳۹۶٫۱ کیلوبایت

قیمت:
رایگان