آقای پَپَر گفت: «مرغابی عاشق آبه. خوشحالم که بهشون خوش گذشته.»
همان موقع، از جایی دوروبر دریاچه صدای شلیکی به گوش رسید. بنگ!
یک دفعه شروع کردم به قرمز شدن ...
بعد دیدم تمام تنم داغ میشود ...
بعد نوک انگشتم شروع کرد به گِزگِز کردن. احساس کردم تمام وجودم دارد گُر میگیرد و نیرومند میشود ...
از خانهٔ آنها زدم بیرون و با سرعت تمام دویدم طرف دریاچه.
آقای پَپَر گفت: «آهای! چه خبره؟ کجا میری؟»
بلند گفتم: «میرم سراغ خونوادهٔ کوپر.»
«برای چی؟»
گفتم: «بعداً میبینی! امشب نوبت اوناس که نوک درخت بخوابن!»
☆Mahdiyeh☆
اتصال
هیجان بسیار زیادی در آسانسور بزرگ شیشهای به چشم میخورد. چارلی و آقای ونکا و بقیهٔ سرنشینان آسانسور هتل بزرگ و باشکوه و درخشان U. S. A را که فاصلهٔ چندانی با آنها نداشت به روشنی میدیدند. سفینهٔ کوچکتر (اما باز هم بزرگ) مسافربر هم پشت سرشان دیده میشد. آسانسور بزرگ شیشهای (که در مقایسه با آن دو هیولا بسیار کوچکتر بود) وسط قرار گرفته بود.
☆Mahdiyeh☆
کریستف کلمب هم مثل شما از این حرفا میزد و میگفت: “اگه غرق بشم چی؟ اگه با دزدای دریایی رو به رو بشم چی؟ اگه نتونم برگردم چی؟” اصلاً نمیتونست یه قدم برداره! ما از آدمایی که اهل اگر و مگر هستن هیچ خوشمون نمییاد، مگه نه چارلی؟ ما کار خودمونو میکنیم! اما صبر کنید ... این از اون کارای الکی نیست و مهارت زیادی لازم داره. تنهایی نمیتونم.
☆Mahdiyeh☆
آسانسور بزرگ شیشهای چهارصد متر اوج گرفته بود و به زیبایی در آسمان آبی درخشان پیش میرفت. همهٔ سرنشینان آسانسور از اینکه قرار بود در کارخانهٔ شکلاتسازی زندگی کنند غرق شادی و هیجان بودند. پدربزرگ جو آواز میخواند. چارلی آرام و قرار نداشت. آقا و خانم باکت پس از سالها برای اولین بار میخندیدند، و سه پیرمرد و پیرزنی که روی تخت خوابیده بودند نیششان را تا بناگوش باز کرده بودند و لثههای صورتی بیدندانشان پیدا بود.
☆Mahdiyeh☆