یعقوبِ منا، یوسفت افتاده در این چاه
دیریست که خون میچکد از پیرهنِ ماه
بر مانعِ خورشیدی، آن، خونِ ستارهست
یا مانده بر آن تکهای از پیرهنِ ماه!
امروز بیا سبز بروییم که فردا
کاری نکند حسرت و کاری نکند آه
یا «ایتها النفس...» بخوانیم و بکوچیم
وز مرگ نترسیم، «توکلت علی الله»
این شنبه و آدینه، به تکرار، مرا کشت
تا چند صبوری کنم، ای جمعه ناگاه؟
مادربزرگ علی💝
تو میگویی زمانِ دیدن هم، باز هم فردا!
و من میگویم امشب، زودتر، حالا، همین حالا!
sadra
فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود
کسی که عطر نامش آبروی آبِ زمزم بود
دلش میخواست میشد آب شد از شرم، اما حیف!
دلش میخواست صد جان داشت، اما باز هم کم بود
علیرضا دولتی
راستی! ذره کجا؟ حضرت خورشید کجا؟
ظلمت همچو من و شعشعه چون اویی
sadra
بر سرِ نی میبرند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفهمرامانِ شام!
sadra
ـ الو، شما!
ـ فرشته مرگم، آقا!
سی سال بود داشتم آنجا را میگرفتم
چقدر زندگیات اشغال بود!
sadra
سه
نه منصبِ سقایتِ دل را دارم
نه پردهدارِ کعبه خویشم
تنها،
در پای این ابوقبیس
هر روز «معلقات» خودم را میخوانم!
sadra