بریدههایی از کتاب غول بزرگ مهربان
۴٫۴
(۲۸)
فقط چون چیزی رو با این دو تا چشمامون نمیبینه، فکر میکنی چیزی وجود نداشت.
S*J
قانون هر کسی به درد خودشون میخوره.
S*J
خب، حالا ممکن است بپرسید، نکنه این همون کتابیه که غول مهربان نوشته.
باید بگم، درسته. این همون کتابه که شما الان خووندین و تمومش کردین.
Gorgi
غول مهربان کتاب را نوشت. زحمت زیادی روی آن کشید و کتاب را تمام کرد. با اندکی شرمندگی کتاب را به ملکه نشان داد. ملکه با صدای بلند کتاب را برای نوههایش خواند. روزی به غول مهربان گفت: «فکر میکنم باید این کتاب را چاپ و منتشر کنیم تا بچههای دیگر هم آن را بخوانند.» این کار انجام شد، اما چون غول مهربان بسیار فروتن و خجالتی بود، اسم خودش را به عنوان نویسنده روی کتاب نگذاشت. از اسم شخص دیگری استفاده کرد.
خب، حالا ممکن است بپرسید، نکنه این همون کتابیه که غول مهربان نوشته.
باید بگم، درسته. این همون کتابه که شما الان خووندین و تمومش کردین.
S*J
همچنین شروع کرد به نوشتن مقالههایی دربارهٔ زندگی گذشتهٔ خودش. سوفی بعضی از آنها را خواند و گفت: «خیلی عالی هستن. فکر کنم روزی نویسندهای واقعی بشی.»
غول مهربان از شادی فریاد زد: «وای، خیلی دوست دارم. فکر میکنی بشم؟»
سوفی گفت: «شک ندارم. چرا یه کتاب دربارهٔ خودت و من نمینویسی؟»
غول مهربان گفت: «بسیار خوب، امتحانش میکنم.»
S*J
غول مهربان نشان داد که شاگرد بسیار باهوشی است. در وقت بیکاری، کتاب میخواند.
همهٔ کتابهای چارلزدیکنز (که قبلاً دالزچیکنز تلفظ میکرد) و آثار شکسپیر و هزاران اثر ادبی دیگر را خواند.
S*J
«فضولی زیاد جَوونمرگی مییاره.
S*J
سیاهی شنل او با تاریکی سایههای شب ترکیب شده بود.
S*J
«رؤیاها پر از جادو و رمز و رازه. سعی نکن اونا رو بفهمی.
S*J
«مشکل آدما اینه که تا چیزی رو با چشمای خودشون نبینن باور نمیکنن.
S*J
آدما تنها جونوری هست که همنوع خودشو کشت.
S*J
مهربان گفت: «فکر میکنم باید این کتاب را چاپ و منتشر کنیم تا بچههای دیگر هم آن را بخوانند.» این کار انجام شد، اما چون غول مهربان بسیار فروتن و خجالتی بود، اسم خودش را به عنوان نویسنده روی کتاب نگذاشت. از اسم شخص دیگری استفاده کرد.
خب، حالا ممکن است بپرسید، نکنه این همون کتابیه که غول مهربان نوشته.
باید بگم، درسته. این همون کتابه که شما الان خووندین و تمومش کردین.
Gorgi
حوله میپوشم و دمپاییهامو پام میکنم و باز شکم خودمو فشار میده تا نامرئی بشم و بعد راه میافتم تو خیابونای شهر. البته من خودش نامرئی هستم و چیزایی که پوشیدم نامرئی نیست اینه که وقتی مردم چشمش میافته به یه حوله حموم و دمپاییهایی که تو خیابون راه میرن اما هیچ کس توی اونا نیست جیغ و داد راه میافته و شهر به هم ریزه و مردم فریاد میزنه روح! روح! و مردم جیغ میزنه و فرار میکنه این طرف اون طرف و پلیسهای گردنکلفت در می رن و جالبتر از همه اینکه میبینم آقای گرامیت معلم جبر من از کافه مییاد بیرون و من میافتم دنبالش و میگم بووو! و اون از ترس جیغ میزنه و دوباره فرار میکنه توی کافه و من از خواب بیدار میشم و مثل خر کیف میکنم.
S*J
با لحن قحرمانانهای به من میگه تو رئیسجمهور امریکا رو میشناسی؟
و من میگه نه اما فکر میکنم اون منو میشناسه. بعد من گفتوگوی زیادی با رئیسجمهور میکنه و میگم آقای رئیسجمهور بذارینش به عهدهٔ من. اگه به عهدهٔ شما باشه خرابش میکنید. و چشمای پدرم از حدقه میزنه بیرون و همون موقع صدای واقعی پدرمو میشنوم که میگه بلندشو تنبل تنلش مدرسهات دیر شد.
S*J
سوفی پرسید: «وقتی یه غول میمیره، چی میشه؟»
غول مهربان گفت: «غول هیچ وقت نمیمیره. گاهی، اتفاقی غیبش میزنه و هیچ کس نمیدونه اون کجا میره.
S*J
غول مهربان در حالی که خنیار چمپر را مانند کمند بالای سرش تاب میداد، با صدای بلند گفت: «چه کسی تا حالا زن غول دیده؟ تا حالا که نبوده، از این به بعد هم نیست. غولها همیشه مرد هست!»
سوفی که کمی خودش را گم کرده بود، پرسید: «پس چه جوری به دنیا مییاین؟»
غول مهربان گفت: «غولا به دنیا نمییان. فقط پیداشون میشه، همین. فقط پیدا میشن. مثل خورشید و ستارهها.»
S*J
غول مهربان گوشهایش را به حرکت درآورد و گفت: «ببین، بعضی وقتا که شب خیلی خیلی ساکت بود و هیچ صدایی نیومد، گوشامو اینجوری چرخوند.» ـ گوشهای بزرگش را چرخاند و آنها را به طرف سقف بالا برد ـ و تونست صدای ستارههای خیلی خیلی دور که توی آسمون آواز میخوونه شنید.»
لرزشی غیرعادی و خفیف سراپای سوفی را در بر گرفت. ساکت نشسته بود و منتظر شنیدن حرفهای غول مهربان بود.
S*J
سوفی گفت: «آها، الان فهمیدم.» و فکر کرد این گفتوگو بیش از حد طول کشیده. اگر قرار بود غول او را بخورد، ترجیح میداد زودتر این کار انجام شود و بیخودی منتظر نمیماند. این بود که ترسان و لرزان پرسید: «تو چه جور آدمایی رو میخوری؟»
غول فریاد زد: «من!» و فریادش چنان محکم و پرصدا بود که تنگهای شیشهای توی قفسهها جیرینگ جیرینگ به هم خوردند. «من آدم بخوره!؟ من هیچ وقت این کارو نکرد! بقیه، چرا! بقیه هر شب آدم میخوره، اما من نه! من یه غول استثنایی هست! من یه غول عجیب و غریب و مهربون هست! من غول بزرگ مهربون هست! من غ. ب. م هست. اسم تو چی هست؟»
سوفی که از شنیدن حرفهای غول شگفتزده شده بود و نمیتوانست آنها را باور کند، گفت: «من سوفی هستم.»
S*J
یک نفر یواشکی به او گفته بود ساعت جادوگری لحظهٔ خاصی است در دل شب که همه، هم بچهها و هم آدم بزرگها در خواب بسیار عمیقی هستند و همهٔ چیزهای تیره از مخفیگاه خود بیرون میآیند و تمام دنیا را در اختیار میگیرند.
سپیده
خانه در سکوت کامل فرو رفته بود. از طبقهٔ پایین هیچ صدایی نمیآمد. از طبقهٔ بالا هم هیچ صدای پایی به گوش نمیرسید.
پنجرهٔ پشت پرده کاملاً باز بود، اما هیچ کس در پیادهرو پیدا نبود. هیچ اتومبیلی در خیابان رفتوآمد نمیکرد. کوچکترین صدایی از جایی شنیده نمیشد. سوفی هیچ وقت چنین سکوتی ندیده بود.
پیش خودش فکر میکرد شاید این همان ساعتی باشد که به آن ساعت جادوگری میگویند.
سپیده
حجم
۸٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه
حجم
۸٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه
قیمت:
۵۴,۰۰۰
۲۷,۰۰۰۵۰%
تومان