بریدههایی از کتاب دیوان فخرالدین عراقی
۴٫۶
(۱۱)
نگاه کردم و در خود همه تو را دیدم
𝒔𝒆𝒚𝒆𝒅𝒆
در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ساقیا
مهسا🍃
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن
meghdad
با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟
دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟
بر من آن است که با فرقت او میسازم
وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟
kazhal
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
zahra313
ای خوشا دل کاندر او از عشق تو جانی بود
شادمانی جانی که او را چون تو جانانی بود
Mostafa Talebi
مرا، که جز رخ او در نظر نمیآید
دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟
چو غرق آب حیاتم چه آب میجویم؟
چو با من است نگارم چه میدوم چپ و راست؟
نگاه کردم و در خود همه تو را دیدم
نظر چنین نکند آن که او به خود بیناست
Sayna
کشیدم رنج بسیاری دریغا
به کام من نشد کاری دریغا
meghdad
بدان خوشم که مرا جان به لب رسید، آری
ازان سبب دو لب توست جان شیرینم
kazhal
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
شوق پرواز
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن
moonaaa
به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت
دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه
ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت
رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود
که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت
حلاوت لب تو، دوش، یاد میکردم
بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت
من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک
زبان لطف توام باز در گمان انداخت
قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند
دل شکستهٔ ما را بر آستان انداخت
چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم
بر آستان درت صدهزار جان انداخت
عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم جادوی تو چین در ابروان انداخت
S M
صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است
وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است
خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است
Sayna
جان ما چوگان و دل سودایی است
گوی زلفش در خم چوگان ماست
اسب همت را چو در زین آوریم
هر دو عالم گوشهٔ میدان ماست
hg
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
غریبه
روی در خاک کوی او مالیم
وز غمش نالههای زار کنیم
cuttlas
کشید کار ز تنهاییم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟
ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برم
چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده، کمر بستهایم، تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من
چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی
mahdieh.sarihi
از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست
هم پردهٔ ما بدرید، هم توبهٔ ما بشکست
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست
یه آدم🤓
رباعی شمارهٔ ۲۳
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است
ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است
لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است
مصطفی
روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند این است
𝒔𝒆𝒚𝒆𝒅𝒆
حجم
۲۱۵٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۲۱۵٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
قیمت:
رایگان