دو بیتی شمارهٔ ۴۸
دو چشمت چون به چشمانم نگه کرد
لب لعل و رخت روزم سیه کرد
مکن عشوه دگر بر فایز زار
که ابروی کجت جانم تبه کرد
کتابخوان
نگارا شربت از لبهات بفرست
گلاب از گوشه چشمات بفرست
برای توتیای چشم فایز
کف دستی ز خاک پات بفرست
" رابو "
نسیم روحپرور دارد امشب
شمیم زلف دلبر دارد امشب
گمانم یار در راه است، فایز
که این دل شور در سر دارد امشب
" رابو "
نمیبینم ز مردم آشنایی
نمیآید ز کس بوی وفایی
مده فایز به وصل گلرخان دل
که آخر میکشندت از جدایی
مهری
دلم را جز تو کس دلبر نباشد
به جز شور توام در سر نباشد
دل فایز تو عمدا میکنی تنگ
که تا جای کس دیگر نباشد
eli
اگر آهی کشم افلاک سوزد
در و دشت و بیابان پاک سوزد
اگر آهی کشد فایز از این دل
یقین دارم گل نمناک سوزد
کاربر ۱۲۹۳۹۵۰
چو عمر رفته رفتی برنگشتی
یك رهگذر
دلم از فرقت روی تو خون شد
یك رهگذر
مرا این زندگی از بوی یار است
وگرنه جان بدین پیکر چه کارست؟
یك رهگذر
برفت آن یار و از ما مهر برداشت
خیالش هم مرا آسوده نگذاشت
به فایز آنچه کرده آن جفاجو
نه باور کرد دل، نه عقل پنداشت
مهری