«عملیات نزدیک است، بچهها را خواستند. اما ما دیگر از آب گذشتیم و راهی شهر و دیاریم. عمری بود داداش، چه دیر گذشت! فکر میکنم نه بچگی کردم، نه جوانی. فکر میکنم همیشه در جنگ بودم. داغ رفتن بچهها و دوستانم پیرم کرد، پیر.»
MSadra
راننده اصفهانی گفت: «پس به نظر شما، ما حالا قاچاقی زندهایم؟»
MSadra
گفت: «برادر بانک خون، میدانی یکی از این جوانهای رزمنده چطور شهید شد؟»
کاکو با اشتیاق پرسید: «چطور؟»
پزشکیار جوان گفت: «دو تا پایش قطع شده بود. برای اتاق عمل که آمادهاش میکردیم، در حالی که از شدت خونریزی رنگش پریده بود، گفت خودتان را خسته نکنید، سلام من را به امام برسانید. چشمهایش را بست و شهید شد. خوشا به سعادتش.»
MSadra
کشاورزی، بیل بر دوش، میرفت تا با همت، زمین و آب معجزه کند. کاری شگفت که به سادگی از کنار آن میگذریم.
Blue_sky
در مقابل دیدگان من آخرین دست و پا را زده بود. نزدیک من جان داده بود، در فاصله دو سه متری من. جوانی بود که اگر میخواست، میتوانست سالهای سال برای خود، خانواده و کشورش کار کند، از نیرو و فکرش استفاده کند ولی از جانش مایه گذاشته بود تا از عقیده و خاکش دفاع کند. میتوانست به جبهه نیاید. ازدواج کند، عشق را با تمام شیرینیاش تجربه کند، پنجاه شصت سال دیگر نفس بکشد، غذا بخورد، بخوابد و... اما در شروع جوانی شهادت را با جان و دل انتخاب کرده بود
Blue_sky
بیرون، خورشید خودنمایی میکرد و با ما و جنگ کاری نداشت. منصفانه به طرفین جنگ میتابید. چه زیبا، چه گرم و چه خوب میتابید. خورشید که سالهای سال طلوع کرده بود و غروب. بیتردید بر اسکندر و چنگیز و هیتلر هم تابیده بود. ولی هیچ کدام از نگاه خورشید خجالت نکشیده بودند.
Blue_sky