بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هیچ وقت | طاقچه
تصویر جلد کتاب هیچ وقت

بریده‌هایی از کتاب هیچ وقت

نویسنده:لیلا قاسمی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۶از ۸ رأی
۲٫۶
(۸)
می‌گوید آدم‌ها باید بدانند که روی خود صندلی بنشینند نه روی دسته‌اش. کسی که روی دستهٔ صندلی می‌نشیند زمین می‌خورد. از من می‌پرسد اگر کسی زمین بخورد تقصیر صندلی است؟
n re
فکر کرده بودم این‌جا برای خودم کسی می‌شوم. خیلی مانده بود باور کنم که کسی شدن ربطی به جایی ندارد. ربطی به سواد هم ندارد. کسی بودن چیزی نیست که بشود یاد گرفت.
n re
انصاف نبود. که یک نفر، یک آدم مهم نباشد و هچ‌چیز عوض نشود. باید چیزی عوض می‌شد. باید چیزی با قبل فرق می‌کرد و لحظه‌به‌لحظه یادت می‌آورد که امید دیگر نیست. اصلاً دنیا قانون احمقانه‌ای دارد. وقتی کسی نیست، وقتی کسی می‌رود و قرار نیست دیگر برگردد، دنیا باید تمام چیزهای مربوط به آن آدم را نیست کند. نمی‌شود کسی برود، بمیرد و بقیه ببینند که آب از آب تکان نخورده، انگار که بودن و نبودنش اصلاً اهمیت نداشته.
n re
دیکتاتورها هیچ‌وقت نمی‌فهمند بقیه چه کارهایی را دور از چشم‌شان انجام می‌دهند و همین که نمی‌فهمند، کلی دل آدم را خنک می‌کند.
n re
درماندگی بیشتر آدم را تکان می‌دهد تا مرگ. برایم فرق نمی‌کند آدم درماندهٔ روبه‌رویم کی هست و رابطه‌اش با من چیست. آدم‌های سقوط‌کرده یک‌جوری هستند. یک‌سره ذهنت می‌پرد بین حالای‌شان و آن چیزی که بودند.
n re
وضعیت قرمز یک وضعیت ویژه بود. نباید کسی بلند حرف می‌زد یا می‌خندید یا شوخی می‌کرد. یعنی اصلاً شوخی‌بردار نبود. مثل این می‌ماند که کسی توی امام‌زاده‌ای جایی، داد بزند یا بلند بخندد یا شوخی کند. بمباران یک‌جور معنویت عجیب‌وغریب را به خانهٔ آدم‌ها می‌بُرد. زیرزمین‌ها تبدیل می‌شد به محراب‌هایی که حتا بعدها، حتا سال‌ها بعد برای صاحب‌هاشان معنایی بیشتر از انباری یا سردابه داشت.
n re
خانه‌اش هم همان نیست. کوچک‌تر شده و روشن‌تر. شاید هم من بزرگ‌تر شده‌ام
n re
می‌پرسد این‌جاها خیلی عوض شده؟ یعنی امید بیاید، احساس غریبگی می‌کند؟ چه بگویم. احساس غریبگی ربطی به جا و مکان ندارد. آدم می‌تواند توی خانهٔ آباواجدادی‌اش هم یکهو احساس کند غریبه است.
n re
همه‌مان بیست و یک سال پیش از این‌جا رفته‌ایم. من چه حقی دارم آدم‌ها را این‌همه سال عقب ببرم؟ گوشی را برمی‌گردانم توی کیفم و فکر می‌کنم توی این بیست سال چند نفر دیگر از این مدرسه بیرون آمده‌اند و پخش شده‌اند توی دنیا. یک‌عالمه آدم مختلف که گذشتهٔ مشترکی داشته‌اند و سال‌هایی که این‌جا بودند قطعاً خصوصیات مشترکی را درشان ساخته. فکر می‌کنم به یک‌عالم آدم متفاوت که حتا همدیگر را نمی‌شناسند ولی همه‌شان عقده‌هایی دارند شبیه هم که از جایی برش داشته‌اند به نام مدرسه.
n re
کیف‌هامان را می‌گشتند. بدم می‌آمد. مخصوصاً از بچه‌ها که احساس خودخربینی به‌شان دست می‌داد و ممکن بود به جامدادی صورتی‌ات هم گیر بدهند. آینه که جای خود داشت. صاحب آینه حتا کارش به تعهد هم می‌رسید.
n re
کجا هستم من؟ این‌همه سال کجا بوده‌ام؟ خیال کرده‌ام ما که رفتیم محله را با آدم‌هاش گذاشته‌اند توی فریزر و هیچ‌چیز تکان نخورده؟
n re
باید سال‌ها می‌گذشت تا یاد بگیرم که مُردن‌ِ دیگران، تنها راه از دست دادن آن‌ها نیست. که می‌شود انسان‌ها را از دست داد بدون این‌که بمیرند. که اتفاقاً مُردن، آسان‌ترین و پذیرفتنی‌ترین نوعِ از دست دادن است.
n re
کاش می‌شد برای گم شدن خودمان به روزنامه آگهی بدهیم. و عکسی از قدیمِ خودمان را، عکسی که وقتی نگاهش می‌کنیم مطمئن هستیم خودِ خودمان است، ضمیمه‌اش کنیم و به یابنده هم وعدهٔ مژدگانی بدهیم. اصلاً تا ابد غلام حلقه‌به‌گوش یابنده‌مان شویم.
n re
گم شدن چیز بدی است. بلایی سر آدم می‌آورد که هیچ‌وقت نمی‌شود از یاد برد. فرقی نمی‌کند کِی یا کجا. چه توی بازاررضای مشهد باشی میان‌ِ یک‌عالم زانو و چادر مشکی، چه توی خانهٔ خودت بین صورت‌های آشنا. وقتی گم می‌شوی چیزی را توی دل خودت گم می‌کنی که تا پیدا نشوی، برنمی‌گردد سر جایش. من چیزی توی دلم کم دارم. سال‌هاست که جایی توی دلم خالی است.
n re
زل زدم به روبه‌رو و از ترس، حتا سر برنگرداندم تا سر کوچه که مبادا با امید روی پشت‌بام خانه‌شان، چشم‌توچشم شوم. و امید لابد تا سر کوچه، تا وقتی ماشین بابا بپیچد، نگاه‌مان می‌کرده. و توی دلش چه‌ها می‌گفته به منِ فراری. که نمی‌دانستم خودم را، خود چهارده‌ساله‌ام را گذاشته‌ام و دارم ازش فرار می‌کنم و نمی‌دانستم بعدِ آن هر قدر بگردم هم پیدا نمی‌شود. تا امروز که بنشینم روبه‌روی مادرش و به موهای سیاهی فکر کنم که هفتهٔ دیگر قرار است برگردد به سی و پنج‌سالگی‌ام.
n re
می‌دانستم چمباتمه زده پشت هرهٔ پشت‌بام‌شان و دارد زور می‌زند که نبینمش. چی بود توی دلش؟ امیدِ به این‌که می‌مانم؟ امیدِ احمقانه به این‌که باهم ثبت‌نام‌مان می‌کنند؟ یا شاید فقط آمده بود آن بالا که رفتنم را ببیند. تسلیم شدنم را. هر چند به خیالش هم نمی‌رسید که آخرین‌بار باشد. موهاش را دیده بودم و خودم را زده بودم به ندیدن. می‌خواستم سیر نگاهم کند. صورتم را گرفتم بالا روبه‌آسمان و به هر طرفی نگاه کردم غیر از طرف امید. می‌خواستم چشم‌هام را ببیند
n re

حجم

۱۱۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

حجم

۱۱۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
۱۴,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد