به خودم گفتم دوست دارم بیآنکه بترسم بمیرم. بمیرم، بیآنکه دلم بلرزد. بهنظرم مردن به این شکل، مخفی در سوراخ موش، همراه با لرزیدن، یکجور دزدی است.
شلاله
صداها را دیگر نمیشنوم. از خودم میپرسم خدای آن بالا چه شکلی است و در هر دستش چند انگشت برای شمردن اینهمه مرده دارد.
mahyart256
حالا توی سنگر تگرگ راه میروم. چند نفر، اینجا و آنجا، تلاش میکنند سنگر را مرتب کنند. مثل ماشین کلنگها را برداشتهاند و راه را کمی باز میکنند. اما بیشترشان کار نمیکنند. حق دارند. وظیفهٔ گروهِ تعویضی است. ما امروز به اندازهٔ کافی کار کردهایم. از معبری به معبر دیگر میروم. بیشتر افراد مرا میبینند و سلام نمیدهند. نا ندارند. گاهی غرغر میکنند. که بگویند مرا میشناسند. خسته و کوفتهاند. کمتر از یک ساعت دیگر این تلهای خاک را ترک میکنم، این سرمایی که انگشتها را سرخ میکند، و این بدنهای بیریختی را که توی حفرهها چمباتمه زده و در انتظار تعویض، خودشان را لای پتوهای بزرگ و کثیف گرم میکنند. کمتر از یک ساعت دیگر در راهِ برگشتم.
msadeq