بریدههایی از کتاب به سختی پولاد به نرمی لبخند؛ روایتی داستانی از زندگی شهید اسدالله لاجوردی (قهرمانان انقلاب ۱۶)
۳٫۹
(۱۱)
از زندان بازرسی کردند. با چند نفر از زندانیها و زندانبانها هم صحبت کردند و رفتند. گزارش گروه تفحّص، خوب نبود. فشارها بر لاجوردی بیشتر شد. سیداحمد خمینی، از کارهای لاجوردی دفاع میکرد و واقعیت امر را به امام توضیح میداد؛ ولی بعضی از مسئولان، خواستار استعفای لاجوردی بودند. فرصتی پیش آمد و اسدالله به دیدن امام رفت و در آن جلسه، همه چیز را برای امام بازگو کرد. وقتی امام حرفهای لاجوردی را شنیدند، رو به لاجوردی فرمودند: «برو کارهات رو بکن و به شورای عالی قضایی بگو که من گفتهام.»
سید به دفتر کارش در زندان اوین برگشت؛ امّا به مسئولان و شورای عالی قضایی چیزی نگفت. با خود میگفت: اگر قرار است کسی صدمه بخورد، بگذار آن شخص من باشم؛ نه حضرت امام.
احمد رضا
لاجوردی در بعضی از زندانیها تأثیر کرد؛ به گونهای که رفتار و گفتارشان تغییر کرد. گاهی پانزده بیست نفر از زندانیها را دور خود جمع میکرد و تا نیمههای شب با آنها صحبت میکرد و همان جا هم با آنها میخوابید. همکارانش از دل و جرأت او تعجّب میکردند. میگفتند پس از تمام شدن صحبتهایش برود یک جای دیگر بخوابد. میگفتند که ممکن است اینها دست به یکی کنند و نصف شب بیایند بالای سرت و خفهات کنند.
احمد رضا
لاجوردی از زندانها بازدید میکرد و سفارشهای لازم برای بهتر شدن کارها را به مدیران زندانها میداد. دستور داد فضای داخلی زندانها را رنگآمیزی و گلکاری بکنند. خیلی زود راهروها و سالن زندانها تغییر شکل داد و مجلّهٔ طنز گلآقا، تصویری از زندان اوین کشید و زیرش نوشت: هتل اوین.
احمد رضا
زن خندید و گفت: «مهموناتون کیا هستن؟»
ـ غریبه نیستن. چند تا از بچّههای گروه فرقاناند.
تا این حرف از دهان اسدالله خارج شد، حسین و مادرش مثل برقگرفتهها پدرشان را نگاه کردند. زن گفت: «شوخی میکنی؟»
ـ نترسین. اینا پی به واقعیت بردهان و قراره آزادشون کنیم. باورتون نمیشه؛ ولی چند نفر از همین بچّهها داوطلب شدهان برن جبهه. میخوام امتحانشون کنم. تفنگم رو گذاشتهام بالای تاقچه. میخوام ببینم اگر ولشون کردیم، یک وقت نرن مسئولین و مردم رو بکشن. اگر قراره کسی کشته بشه، بذار اوّل منو بزنن؛ ولی انشاءالله اتّفاقی نمیافته. پاسدارها آن پایین حواسشون است.
meysamkey
. از مردی که داخل آسانسور بود، پرسید: «شما اینجا چه کار میکنین؟»
مرد گفت: «من مسئول آسانسورم، قربان.»
ـ قربان!؟
یکی دو بار این حرف را تو دهانش چرخاند و گفت: «من اسدالله لاجوردی هستم؛ نه قربان.»
meysamkey
بالای سردر زندان، پلاکاردی زده بودند که به رئیس سازمان و همراهانش خوشامد میگفت. تا چشم اسدالله به پلاکارد افتاد، رو کرد به مدیر زندان و گفت: «این چه کاریه که انجام میدید؟»
مدیر زندان که هول شده بود، گفت: «آقای لاجوردی، از هزینهٔ شخصی است.»
ـ این که بدتر شد. چرا از حق زن و بچّهات برای خوشامدگویی به دیگری استفاده میکنی؟
پس از بازدید، از در زندان خارج شدند. لاجوردی دید پلاکارد خوشامد پاره شده. با خنده به مدیر زندان گفت: «دیدی؟ نگفتم این کار رو نکن؟ حالا مردم میگن لاجوردی با این دبدبه و کبکبه جر خورده.»
meysamkey
یک هفته بعد از لغو لایحهٔ انجمنهای ایالتی و ولایتی، لاجوردی و گروهی از دوستانش در منزل یکی از علمای قم گرد هم آمدند تا با امام دیدار کنند. آن روز امام به آنها گفت: «اینها داشتند شماها رو آزمایش میکردند. میخواستند ببینند اگر اسلام رو از میان بردارند، چه کسانی مقابل آنها میایستند. همهٔ حرفهایشان دروغ است. اینها دارند خودشان رو برای یک حملهٔ تازه آماده میکنند. شماها هم بروید ارتباطتان رو مستحکم کنید و بر آمادگی خودتان بیفزایید.»
علیرضا
حجم
۸۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۸۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد