بریدههایی از کتاب نیمه پنهان یک اسطوره
۴٫۵
(۲۰)
فرمانده سپاه سوم عراق که مأموریت بازپسگیری منطقه مجنون را داشت در یکی از اظهاراتش گفته بود: «ما آنقدر بر جزایر مجنون آتش ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران کردیم که از این جزیره جز تلی از خاکستر نمانده است.» در مقابل همت نیز به یارانش گفته بود: «باید مقاومت کرد و مانع از باز پس گرفتن مناطق تصرفشده توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم یا جزیره مجنون را نگاه میداریم.» و در نهایت آنکه پیروز شد اراده همت و یارانش بود نه قدرت آتش فرمانده عراقی.
زینب هاشمزاده
گفتم: «بچه ما به این زودی یتیم میشود؟!»
حاجی حرفی زد. گفت: «ما پیرو مکتبی هستیم که پیغمبرش، که اشرف مخلوقات است، یتیم به دنیا آمد. تو به این مسئله فکر کن، یتیمی بچهٔ من برای تو جا میافتد. باز من چند بار آمدهام، دستی به سر بچهام کشیدهام. باز اینها آرامش حضور پدر را در کنارشان حس کردهاند، ولی پیامبر ما اینها را هم لمس نکرد.»
زینب هاشمزاده
نیمهشبها که بچهها بیقراری میکردند، حاجی برمیخاست و کنار بچهها بیدار میماند. یک وقتهایی برای بچههای کوچک شیرخوارهاش درد دل میکرد که: «از این بابا، فقط یک اسم برای شما میماند. همه زحمتهای شما با مادر شما است.» یک انسان بزرگوار به تمام معنا بود...
زینب هاشمزاده
گاهی در سرنوشت آدمی مسائلی پیش میآید که حکمتش بعدها مشخص میشود.
زینب هاشمزاده
حاجی گفت: «فکر کردهای من خیلی خشکهمقدسم... من بعد از ازدواج مانع رشد و فعالیتهای شما نخواهم بود. من دوست دارم همسرم چریک باشد. مطمئن باشید فعالیتهایتان بیشتر میشود که کمتر نخواهد شد. من خودم کمکتان میکنم. در کنار هم خیلی راحتتر میتوانیم به انقلاب، ادای دین کنیم.»
خیلی محترمانه به حاجی گفتم: «برادر! من اصلاً نمیخواهم ازدواج کنم!»
خاکپایدوستدارانخدا
بعد از شهادت حاجی هم، حضور او را به روشنی در زندگی حس میکنم. یادم میآید یک بار یکی از فرزندان حاجی، پس از گذشت روز سختی در اوج تب میسوخت. نیمهشب بود. همه توصیه میکردند که بچه را به دکتر برسانیم. اما من به دلایلی موافق این کار نبودم. نزدیک نماز صبح گریهام گرفت و خطاب به حاجی گفتم: «بیمعرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار؟» نزدیک صبح برای لحظهای، نمیگویم خوابم برد، یقین دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظهای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید... وقتی من به خود آمدم دیدم، تب بچه قطع شده است. به خودم گفت، این حالت شاید نشانههای قبل از مرگ بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بیقراری و اشک و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت: این بچه که ناراحتی ندارد...
Alireza
شخصیت قوی حاجی، چنان بود که برای من همه کس شده بود. همینکه گفت: «من دارم میروم، من دارم شهید میشوم. روزهای آخر زندگی من است.» با غرور و اطمینان خاصی گفتم: «محال است تو شهید بشوی!» گفت: «چرا؟» گفتم: «برای اینکه تو همه کس زندگی من هستی... خدا دلش نمیآید که همه کس زندگی آدم را در آن واحد از او بگیرد!»
Alireza
همیشه وقتی به خانه میآمد احساس شرمندگی میکرد. لحظههایی که در خانه بود، من حق اینکه حتی شیر برای بچهها درست کنم، نداشتم. بارها اصرار میکرد که لباسها و وسایل بچهها را بشورد. نیمهشبها که بچهها بیقراری میکردند، حاجی برمیخاست و کنار بچهها بیدار میماند. یک وقتهایی برای بچههای کوچک شیرخوارهاش درد دل میکرد که: «از این بابا، فقط یک اسم برای شما میماند. همه زحمتهای شما با مادر شما است.»
little_squirrel
در آنجا برای اولین بار، حاجی رودررو با من دربارهٔ ازدواج صحبت کرد. من با حاجی خیلی تند برخورد کردم. حاجی گفت: «فکر کردهای من خیلی خشکهمقدسم... من بعد از ازدواج مانع رشد و فعالیتهای شما نخواهم بود. من دوست دارم همسرم چریک باشد. مطمئن باشید فعالیتهایتان بیشتر میشود که کمتر نخواهد شد. من خودم کمکتان میکنم. در کنار هم خیلی راحتتر میتوانیم به انقلاب، ادای دین کنیم.»
خیلی محترمانه به حاجی گفتم: «برادر! من اصلاً نمیخواهم ازدواج کنم!»
little_squirrel
بعد با حالت بغضی در چهره و صدا میگفت: «صدام! خدا تو را لعنت کند که بچههایمان هم دیگر با پدرشان غریبه شدهاند.»
زینب هاشمزاده
حجم
۲۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۰ صفحه
حجم
۲۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۰ صفحه
قیمت:
۱۴,۰۰۰
تومان