بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب معلم‌ فراری | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب معلم‌ فراری

بریده‌هایی از کتاب معلم‌ فراری

نویسنده:رحیم مخدومی
امتیاز:
۴.۳از ۳۲ رأی
۴٫۳
(۳۲)
اکبر پنکه را برمی‌دارد که به تدارکات بازگرداند. به یاد ظرفها می‌افتد. میگوید: «آن ظرفها را دیدی؟» ـ آره، دیدم. ـ بازهم تنبلی کردند. ـ باز هم بهشان تذکر بده. اگر قبول نکردند، اشکالی ندارد. بگذار صبح بشویند. لابد خسته میشوند... بگذار هرکی هرطوری راحت است، کار کند. جنگ به اندازه کافی سختی دارد. نمیشود توقع زیادی از بچه ها داشت.
هدی✌
یکبار او همین پوتینها را برای وصله‌دوزی به کفاش داد. اکبر متوجه شد. یکجفت پوتین نو از تدارکات لشکر گرفت و آنها را به کفاش داد تا به جای پوتینهای کهنه به همت بدهد. سپس پوتینهای کهنه را از کفاش گرفت و گفت: «به صاحب این پوتینها بگو در شأن تو نیست کفشهای میرزا نوروزی به پا کنی.» حاج همت وقتی آمد، خیلی دلخور شد. پوتینهای نو را نگرفت و به جای آن، دمپایی به پا کرد. اکبر که دید حریف او نمیشود، پوتینهای وصله‌دارش را بازگرداند.
هدی✌
وقتی حاج همت سخنرانی میکند، همه احساس لذت میکنند. همه او را دوست دارند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دو کوهه خبردار ایستاده‌اند و به حرفهای او گوش می‌دهند. آفتاب سوزان خوزستان، همانقدر که تن دوازده هزار نیرو را داغ میکند، تن حاج همت و دیگر فرماندهان را هم داغ کرده. هیچکس زیر سایه بان نیست. هیچ فرماندهی، کفش و لباس نوتر از کفش و لباس رزمنده ها نپوشیده. حاج همت، فقط حالا که به تنهایی در برابر یک لشکر نیرو ایستاده، معلوم است که فرمانده لشکر است
هدی✌
موسی از سرما خود را مچاله کرده و به رازی فکر میکند که هنوز برای خیلی از نیروها ناشناخته مانده است؛ راز جذابیت همت. هنوز بعضیها میپرسند: همت چطور به ضدانقلاب اعتماد میکند؟ آنها چطور عاشق همت میشوند؟
هدی✌
موسی بالای لندکروز میپرد و برفها را از روی همت کنار می‌زند. همت یخ زده است. موسی در حالیکه از دلشوره و نگرانی بغض کرده، پرستارها را صدا می‌زند.
هدی✌
یک فرمانده باید خودش را با کمترین نیروهایش مقایسه کند. من باید هم‌رنگ بسیجیها باشم.
کتاب خوان

حجم

۳۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۳۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۲۴,۰۰۰
۱۲,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد