- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب معلم فراری
- بریدهها
بریدههایی از کتاب معلم فراری
۴٫۳
(۳۲)
کاک سیروس، یکی از فرماندهان ضدانقلاب بود. دیروز، با دار و دستهاش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقای فرمانده کار داریم. موسی جلو رفت و پرسید: «با فرمانده سپاه چه کار دارید؟»
کاک سیروس گفت: «با نیروهایم آمدهام تسلیم آقای فرمانده شوم. ما میخواهیم سرباز او شویم. فرمانده شما خیلی مرد است.»
|قافیه باران|
فهمیدم هرکس واقعآ از خدا بترسد، دیگر از غیر خدا نمیترسد... و هرکس از غیرخدا بترسد، از خدا نمیترسد.
هدی✌
وقتی پای عشق به میان آید، عقل راهش را میکشد و میرود.
esmail
حرف حسابش این است که میگوید یک فرمانده باید خودش را با کمترین نیروهایش مقایسه کند.
|قافیه باران|
«محمدابراهیم همت» در سال ۱۳۳۴ در شهر قمشه اصفهان بهدنیا آمد؛ در حالیکه پیش از تولد، ننه نصرت و مشهدی علیاکبر، عشق امام حسین (ع) را در دلش جا داده بودند.
یکجور پدر و مادرها، امام حسین (ع) را در دل بچه هایشان جا میدهند. اینجور بچه ها اگر در طول زندگی با عشق امام حسین (ع) زندگی کنند، اگر اجازه ندهند شمر به دلشان راه پیدا کند، آنوقت مثل یاران واقعی امام حسین (ع) زندگی میکنند.
پیامبر اکرم (ص) در روزهای آخر عمر خود به مسجد آمد و فرمود: هرکس حقی به گردن من دارد، برخیزد و طلب کند؛ چرا که قصاص در این دنیا آسانتر از قصاص در روز رستاخیز است.
|قافیه باران|
هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد... همانجا بود که فهمیدم آدمها همه شان میترسند؛ چرا که آنروز در حقیقت همه ما ترسیده بودیم. هم امام ترسیده بود و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه. او از خدا میترسید و ما از غیرخدا. آنجا بود که فهمیدم هرکس واقعآ از خدا بترسد، دیگر از غیر خدا نمیترسد... و هرکس از غیرخدا بترسد، از خدا نمیترسد.
F
مثلا یکجور مادرها هستند که وقتی میخواهند بچه بهدنیا بیاورند، فقط به جسم خود و بچه شان اهمیت میدهند
ایران
امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه. او از خدا میترسید و ما از غیرخدا. آنجا بود که فهمیدم هرکس واقعآ از خدا بترسد، دیگر از غیر خدا نمیترسد... و هرکس از غیرخدا بترسد، از خدا نمیترسد.
fati
هرکس واقعآ از خدا بترسد، دیگر از غیر خدا نمیترسد... و هرکس از غیرخدا بترسد، از خدا نمیترسد.
آنروز در حقیقت همه ما ترسیده بودیم. هم امام ترسیده بود و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه. او از خدا میترسید و ما از غیرخدا. آنجا بود که فهمیدم هرکس واقعآ از خدا بترسد، دیگر از غیر خدا نمیترسد... و هرکس از غیرخدا بترسد، از خدا نمیترسد.
کتاب خوان
بعضی دلهای کوچک در وجود هیکلهای درشت جا خوش میکنند؛ در حالیکه در وجود یک پشه هم جا میشوند. بعضی دلهای بزرگ، خودشان را زورکی در وجود یک آدم لاغر و ضعیف و قلمی جا میکنند؛ در حالیکه روی کوه ها و تمام اقیانوسها و در آسمانها هم جا نمیشوند. خلاصه، دنیای جورواجور، دلها و آدمهای جورواجور دارد؛ آن هم دلهایی که فقط در وجود آدمهاست. یعنی فقط آدمها هستند که دل دارند. نه سنگها و نه حیوانات و نه هیچ موجود دیگر، هیچکدام دل ندارند. آدمها، جورواجور فکر میکنند، جورواجور زندگی میکنند و جورواجور میمیرند.
نهان
حاج همت موقع نماز آنچنان زانو میزند و آنچنان گریه میکند که گویی هرلحظه از ترس جان خواهد داد؛ امّا موقع انفجار مهیب ترین بمبها، خم به ابرو نمیآورد!
هدی✌
هرکس واقعآ از خدا بترسد، دیگر از غیر خدا نمیترسد... و هرکس از غیرخدا بترسد، از خدا نمیترسد.
صلوات
خبر حرکت حاج همت به بچه های خط مخابره میشود. بچه ها دیگر سر از پا نمیشناسند. میجنگند و پیش میروند تا وقتی حاج همت به خط میرسد، شرمنده او نشوند.
همه در خط میمانند. بچه ها آنقدر میجنگند تا خورشید رفتهرفته غروب میکند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط میآید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشدهاند؛ از اینکه حاج همت را نزد امام روسفید کرده و نگذاشتهاند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ امّا از انتظار طاقت فرسای او سختدلگیرند!
هدی✌
حاج همت پس از هفت شبانهروز بیخوابی، پس از هفت شبانهروز فرماندهی، حالا شده مثل خیمهای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم بهدست گرفتن.
حاج همت لب میجنباند؛ امّا صدایش شنیده نمیشود. لبهای او خشکیده و چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، میگوید: «اینطوری فایدهای ندارد. ما داریم دستیدستی حاج همت را به کشتن میدهیم. حاجی باید بستری بشود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»
هدی✌
بگذار هرکی هرطوری راحت است، کار کند. جنگ به اندازه کافی سختی دارد.
هدی✌
هیچ نیرویی نمیتواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند
هدی✌
دورتادور امام نشسته بودیم و به نصیحتهایش گوش میدادیم که یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه های اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره، همه از جا پریدند؛ به جز امام. امام در همان حال که صحبت میکرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد... همانجا بود که فهمیدم آدمها همه شان میترسند؛ چرا که آنروز در حقیقت همه ما ترسیده بودیم. هم امام ترسیده بود و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه. او از خدا میترسید و ما از غیرخدا. آنجا بود که فهمیدم هرکس واقعآ از خدا بترسد، دیگر از غیر خدا نمیترسد... و هرکس از غیرخدا بترسد، از خدا نمیترسد.
هدی✌
وقتی حاج همت چشم در چشم او میدوزد، از خجالت سرش را پایین میاندازد و در فکر فرو میرود. او به ترس و دلهره خودش فکر میکند و به شجاعت حاج همت
هدی✌
حجم
۳۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۳۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۴,۰۰۰
۱۲,۰۰۰۵۰%
تومان