با شنیدن خبر رفتنش به «مصر» لرزه بر تمام وجودم چنگ انداخت. دلم میخواست به پاهایش بیفتم و نگذارم برود.
وقتی علت رفتنش را پرسیدم، گفت: «چه فایده که من در اینجا حقوق زیاد بگیرم و راحت زندگی کنم؛ ولی در دنیا بیعدالتی وجود داشته باشد؟!»
این فکر مثل خوره تو مغزم افتاده بود. او که میتوانست در بهترین نقطه آمریکا زندگی کند، کشتی و هواپیمای شخصی داشته باشد، چگونه میتوانست پشتپا به همه این چیزها بزند.
nasim
صدای دکتر چمران که داشت با یکی از پاسدارها صحبت میکرد، توجهام را جلب کرد. سر و صورتش خاکآلود بود و رگهای گردنش به بزرگی انگشت دست بالا آمده بودند. میشد فهمید در وجودش چه میگذرد. کاغذی را روی زمین پهن کرده بود و داشت نقاطی را به پاسدار نشان میداد. صدایش خفه بود. شاید از صدای شیون زنها و بچه ها بغضش گرفته بود. آخر دکتر خیلی دلرحم و مهربان بود. برای لحظهای صدای تیر و گلوله خفه شد و سکوت ترسناکی تمام شهر و آسمانش را در خود فشرد. ناگهان خرخر بلندگویی، آن سکوت وهمآور را شکست: «هرکس وفاداری خود را به حزب دموکرات اعلام کند، در امن و امان است، ما فقط آمدهایم که پاسداران و دکتر چمران را سرببریم!»
دکتر برای اینکه روحیه بچه ها را بالا ببرد. خندید و گفت: «زیاد به حرفهایشان اهمیت ندهید. اگر خدا بخواهد و تا صبح دوام بیاوریم، کارشان را یکسره میکنیم.»
زینب هاشمزاده
گفت: «چه فایده که من در اینجا حقوق زیاد بگیرم و راحت زندگی کنم؛ ولی در دنیا بیعدالتی وجود داشته باشد؟!»
Ati