بریدههایی از کتاب فروختهشده
۴٫۲
(۵۷)
هیچکس صدای مرا نمیشنود. حتی خدا هم صدای مرا نمیشنود.
AS4438
او میگوید: حتی بودن مردی که چیز خیلی کمی را هم که داریم، به ازای یک کلاه مسخره و یک کت نو، قمار میکند، بهتر از آن است که اصلاً مردی بالای سر آدم نباشد.
عارف کربلای زاده
اینجا پر از آدمهای بد است. حتی آنهایی که باید خوب باشند.
52HERTZ
من از «شاهانا» میپرسم: «آیا آن مرد یکی از آدم کشهای «ممتاز» است؟» او میگوید: «نه، از آنها هم بدتر است. او یک پلیس است.»
من نمیفهمم. «فکر میکردم پلیسها باید جلوی آدمهایی مثل «ممتاز»، که دختران را میفروشد، بگیرند.»
او میگوید: «اما «ممتاز» به این یکی هر هفته پول میدهد و او چشمپوشی میکند.»
من مردم این شهر را درک نمیکنم. اینجا پر از آدمهای بد است. حتی آنهایی که باید خوب باشند.
S.Abolqasem
گاهی اوقات، در گرگ و میش غروب، بقچهام را که از خانه با خود آوردهام، باز میکنم و صورتم را در پارچۀ دامن کهنهام فرومیبرم و عمیق نفس میکشم. عطر آفتاب گرم کوهستان را در اعماق وجودم حس میکنم، گرمایی که بوی خاک تازه میداد، بوی رختهای تمیزی که در زیر داغی خورشید، انگار داشتند میپختند.
نسیم خنک هیمالیا را تنفس میکنم و رایحۀ آتش و هیزم آشپزخانه را، عطری که صدای ترق و تروق آن نوید یک چای گرم و نان تازه را میدهد.
با این کار میتوانم گذر زمان را، تا غروبی دیگر تحمل کنم.
S.Abolqasem
من صدمه میبینم. دعا میکنم که خداوند مرا از این درد و رنج نجات بدهد. که این سوزش و درد و خونریزی تمام شود.
صدای موزیک و خنده از اتاقهای مجاور به گوش میرسد.
هیچکس صدای مرا نمیشنود. حتی خدا هم صدای مرا نمیشنود.
S.Abolqasem
من پیش از این چیزهای بسیاری از مردم شهری آموختهام. از آنهایی که وانمود میکنند پسرک گدای بدون پا را ندیدهاند؛ از آنهایی که در این شهر مردگان با چشمان خالیشان، به این سو و آن سو میروند.
در اینجا، تا وقتی که نشان ندهی چقدر ترسیدهای، در امان هستی.
S.Abolqasem
من عادت کردهام که از صدا بیشتر از بیصدایی بترسم. صدای چرخیدن کلید در قفل در، به این معناست که «ممتاز» با شلاقی در دست و با تحقیرهایش، رسیده است. و من در گوشۀ اتاقی که در آن قفل شده، نشستهام. صورتم رو به دیوار است. وقتی در باز میشود، «شاهانا» را میبینم. همان دختر با پوست قهوهای فندقی؛ یک فنجان چای در دست دارد.
او فنجان را به دهانم نزدیک میکند و آرام سخن میگوید: بخورش. لبهایت ترک خورد.
S.Abolqasem
هیچوقت، در روزهایی که خونریزی داری، به کدوتنبلها و خیارهای در حال رشد نگاه نکن، اگر به آنها نگاه کنی، میپوسند.
او میگوید: وقتیکه ازدواج کردی، باید بعد از این که شوهرت غذایش را تمام کرد، غذایت را بخوری. یعنی تو هر چه را که باقیمانده، میخوری. اگر شوهرت در آخر غذا آروغ زد، نشانۀ این است که تو او را خشنود کردهای.
اگر شب به سراغت آمد، باید خودت را در اختیارش قرار بدهی؛ با آرزوی این که پسری برایش به دنیا بیاوری. اگر پسر به دنیا آوردی، تا چهارسالگی از شیر خودت به او بده. اگر دختر به دنیا آوردی، فقط یک فصل شیرش بده، تا دوباره خونریزیات شروع شود و بتوانی دوباره امتحان کنی که پسری به دنیا بیاوری.
اگر شوهرت از تو خواست تا پاهایش را بشویی، باید دستورش را با دل و جان انجام بدهی. کمی هم از آن آب بخوری.
من از «اِما» میپرسم: چرا زنها باید اینقدر زجر بکشند؟ او میگوید: همیشه سرنوشت ما همین بوده است. تحملکردن خودش نوعی موفقیت است.
مامان قشنگ
حتی قبل از آنکه به دستشویی بروم تا ببینم چه شده، میدانستم که اولین خونریزیام شروع شده است.
«اِما» از این خبر من خوشحال میشود و مقدمات استراحت مرا فراهم میکند. ولی میگوید: باید هفت روز دور از چشم همه بمانی. حتی خورشید نباید تو را ببینید، تا زمانی که تمیز شوی.
قبل از این که روز آغاز شود، «اِما» مرا بهسرعت به آلونک بُز میبرد، جایی که من تمام هفته را باید دور از همه بگذرانم.
او میگوید: به هیچ دلیلی بیرون نیا. اگر خواستی به دستشویی بروی، سر و صورتت را با شال بپوشان.
مامان قشنگ
حجم
۱۷۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
حجم
۱۷۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
قیمت:
۴,۹۰۰
تومان