داشتن سقف شیروانی یعنی این که پدر خانواده، با پول اجارۀ خانه، در قهوهخانه قمار نمیکند. داشتن سقف شیروانی یعنی این که خانواده پسری دارد که در شهر و در کورۀ آجرپزی کار میکند. داشتن سقف شیروانی یعنی این که وقتی باران ببارد، آتش روشن میماند و بچهها مریض نمیشوند و سالم میمانند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
من از «شاهانا» میپرسم: «آیا آن مرد یکی از آدم کشهای «ممتاز» است؟» او میگوید: «نه، از آنها هم بدتر است. او یک پلیس است.»
من نمیفهمم. «فکر میکردم پلیسها باید جلوی آدمهایی مثل «ممتاز»، که دختران را میفروشد، بگیرند.»
او میگوید: «اما «ممتاز» به این یکی هر هفته پول میدهد و او چشمپوشی میکند.»
من مردم این شهر را درک نمیکنم. اینجا پر از آدمهای بد است. حتی آنهایی که باید خوب باشند.
مامان قشنگ
او رفته است و من هرچه سعی میکنم نمیتوانم به رؤیاهایم بازگردم.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
آنقدر غمگینیم که حتی گریه هم نمیتوانیم بکنیم.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
گاهی دختری را میبینم که در حال رشد و تکامل به سمت زنانگی است و زمانی دختری را میبینم که زودتر از سنش بزرگ میشود.
البته اصلاً فرقی نمیکند. چون هیچکس خود واقعی مرا دوست ندارد.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
اسم من لاکشمی است.
من اهل نپال هستم.
من سیزده سالهام.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
من مردم این شهر را درک نمیکنم. اینجا پر از آدمهای بد است. حتی آنهایی که باید خوب باشند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
او نمیتواند بخندد، حتی اگر دلیلی برای خندیدن وجود داشته باشد
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
چقدر عجیب است. بعد از این همه روزهایی که رؤیای آزادبودن را در سر میپروراندم، خالا پاهایم توان راهرفتن ندارند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
تنها کاری که میتوانیم بکنیم و احتیاجی هم به پول ندارد، رؤیاپردازی دربارۀ شایدها است.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ