کلیر مثل یک عقاب تیز، زبان بدن را میفهمد. اگر ناخنهایت را بجوی یعنی که میخواهی حرفی بزنی. خمشدن به جلو یعنی که میخواهی حرفی بزنی. تکیهدادن به عقب یعنی که میخواهی حرفی بزنی. پس من تکان نمیخورم.
بلاتریکس لسترنج
«فکر میکنی که این دختر تازهوارد نباید جای زخمهاشو به کسی نشون میداد؟»
«من اهمیتی نمیدم.» بعد بیدرنگ گفتم: «چندشآوره.»
آستینم را پایین میکشم، لبۀ آن را به هم میفشارم و دور شست دستم میپیچم.
«چه اشکالی داره بگذاری مردم بفهمن تو چه کار میکنی، یا اینکه چه حسی داری؟»
Lea
زخم صورتیرنگ یک دستش نوشته بود: «زندگی». روی آن یکی نوشته بود: «مزخرفه»
محمدحسین
اول به من نگاهی میاندازد و بعد به جاده چشم میدوزد و آرام میگوید: «خب، من متأسفم که هیچوقت نیامدم تو رو اونجا ببینم.»
من میگویم: «مهم نیست.»
او میگوید: «میشه از گفتن این حرف دست برداری؟ خیلی هم مهمه.»
Lea
«تو که فکر نمیکنی من دیوونه هستم؟»
تو نمیخندی.
«تو فکر نمیکنی که من دیوونهام که این کار رو با خودم میکنم؟» بازویم را بالا میگیرم، آستین لباسم دور بانداژ را پوشانده.
«نه کالی.» تو خیلی سرد و بی روح میگویی. «اصلاً فکر نمیکنم که تو دیوونه باشی.»
چشمهایم را به هم میزنم.
«فکر میکنم این یه راهی هست که تو برای غلبه بر احساساتت پیدا کردی، احساساتی که خیلی بهت فشار میارن.»
Lea