خوب، اینجا جای واقعاً عجیبی است. هم برای من، هم برای ملیحه. البته خیلی راحتتریم. آزادتر. خیلی هم آزادتر. آنقدر که حسابش را بکن الان ملیحه یک ماهی است با یک جوان مصری که با هم آشنا شده بودند رفته و از او هیچ خبری ندارم. میدانی! همزبانی چیز غریبی است. حتا اینجا هم پایهٔ آشنایی میشود. تعصب! کلمهٔ خندهداری است. شاید باورت نشود ولی دیگر هیچ درکی یا حسی از این کلمه ندارم. انگار از وقتی آمدهایم اینجا همهٔ چیزهایی را که باعث ایجاد چنین حسهایی میشد از دست دادهام. خشم، خوشحالی، نگرانی، حسِ مالکیت، حیا، غیرت و خیلی چیزهای دیگر. چهقدر آدمی میتواند لطیف و شفاف باشد. اگرچه اندوه را هنوز با خود دارم. گاهی با تمام وجود حسش میکنم. دقیقاً مثل فکر بازگشت از سفر، در ابتدای رفتن به سفری دلانگیز. اینکه بالاخره این نیز بگذرد. اندوهِ شیرین. زبانم باز شده و بسیار روان حرف میزنم.
eli