متنفرم از کلماتی که زورشان به مورچه هم نمیرسد
مـَهسـا
دریا اول دریا نبود
در/یا پنجره بود
میشد از همه سو وارد جهان شد
پناه برد
نگاه کرد
عاشق شد
تا اینکه یک سفر
همه چیز را غمگنانه بهم ریخت
مردی که مجبور به رفتن بود
یک روز پنجره را بست
و آنقدر توی خودش رفت
که از غصه آب شد
آب شد
مـَهسـا
همه ما بختبرگشتهها
خیلی ساده و همان اول
میخواستیم بگوییم: «دوستت دارم»
نتوانستیم
و یک حرف ساده را هزار سال کش دادیم...
|ݐ.الف
نگران من نباش
من حالم خوب است
فقط شنبهها دلم میگیرد
و یکشنبهها
و دوشنبهها
و سهشنبهها
و چهارشنبهها
و پنجشنبهها
و جمعهها...
|ݐ.الف
جهان جذام گرفته رفیق
کافیست بگویی
«دوستت دارم»
تا همه از تو بگریزند
|ݐ.الف
دلخوشیهایم کم نیستند
میتوانم به تو فکر کنم
یا میتوانم به تو فکر کنم
یا میتوانم به تو فکر کنم
یا میتوانم به تو فکر کنم
یا...
|ݐ.الف
«12 شب» نای یک شدن ندارد...
phi.lo.bib.lic
نیستی
و تمام روزها «مبادا» هستند
کاش کمی از صدایت را
زیر بالشم نگه داشته بودم
|ݐ.الف
دلگرمی...
حضورت
دیدن اتفاقیِ آشنایی نزدیک
در شهری دور است
برای مسافری که همه چیزش را
در ایستگاه گم کرده است....
karen
برفی نا بهنگامم
که بر زخمهایش نمک پاشیدهاند...
|ݐ.الف