بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب استاد و خدمتکار | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب استاد و خدمتکار

بریده‌هایی از کتاب استاد و خدمتکار

نویسنده:یوکو اوگاوا
انتشارات:انتشارات نگاه
امتیاز:
۴.۲از ۱۱۷ رأی
۴٫۲
(۱۱۷)
اعداد راهی بودند برای ارتباط او با دنیا. آن‌ها قابل‌اعتماد بودند، منشاء آرامش.
احسان
«حقایق ازلی اساساً غیرقابل ‌رویت‌اند، و نمی‌‌توان آن‌ها را در چیزهای مادی یا پدیده‌های طبیعی پیدا کرد، یا حتا در احساسات بشری. ریاضیات، اما می‌‌تواند به آن‌ها وضوح و نمود ببخشد ــ درواقع هیچ‌چیز نمی‌‌تواند جلوی این کار را بگیرد.»
samira
برایش سخت بود سپاسگزاری ما را بپذیرد ــ لجباز یا یک‌دنده نبود، فقط نمی‌‌توانست درک کند آن‌چه را که کرده شایسته‌ی ‌سپاسگزاری ما باشد. ارزش تلاش‌هایش را کم‌اهمیت می‌‌شمرد، و به نظر می‌رسید فکر می‌کند همه همین کار را می‌کنند.
سینا
از نظر او اعداد اول ستونی بودند که بقیه‌ی‌اعداد طبیعی به آن تکیه می‌‌کردند؛ و بچه‌ها بنیاد تمام چیزهای باارزش در دنیای آدم بزرگ‌ها بودند.
سینا
روت گفت «توی کلاس.. من قدکوتاه‌ترین بچه‌ام.» «نگذار این موضوع اذیتت کند. تو در حال ذخیره‌ی ‌انرژی هستی، خیلی زود جهشی در رشدت خواهی داشت. یکی از این روزها، حس می‌‌کنی استخوان‌هایت دارند کش می‌‌آیند و رشد می‌‌کنند.» روت خواست بداند «واسه شما هم همین اتفاق افتاد؟» «نه، بدبختانه، در مورد من تمام آن انرژی برای چیزهای دیگر تلف شد.» «چه چیزهای دیگری؟» «دوستانم. من چند تا دوست خیلی صمیمی داشتم، اما همان‌طورکه معلوم است از آن‌جور دوستانی نبودند که بشود با آن‌ها بیس‌بال یا شوت یک‌ضرب بازی کرد. درحقیقت بازی‌کردن با آن‌ها اصلاً شامل هیچ حرکت بدنی نبود.» «دوست‌های شما مریض بودند؟» «درست برعکس. بزرگ و قوی بودند. اما از آنجا که توی ذهنم زندگی می‌‌کردند، فقط آنجا می‌‌توانستم با آن‌ها بازی کنم. بنابراین به جای یک جسم قوی، یک مغز قوی پرورش دادم.»
باران ریزوندی
«ریاضیات وجود خدا را ثابت کرده است، چون مطلق است و بدون تناقض؛ اما اهریمن هم باید وجود داشته باشد چون نمی‌‌توانیم آن را ثابت کنیم.»
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
توی مدرسه آن‌قدر از ریاضی متنفر بودم که حتا دیدن کتاب ریاضی هم حالم را بد می‌‌کرد. اما چیزهایی که استاد یادم می‌داد انگار به‌راحتی راهشان را به مغزم پیدا می‌کردند ــ نه چون من کارمندی بودم که دلش می‌خواست كارفرمایش را خشنود كند بلکه چون او یک معلم بسیار استثنایی بود.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
«مجموع مقسوم علیه‌های 28، 28 است.» گفت «درحقیقت...» و آنجا نزدیک طرحش از نظریه‌ی ‌آرتین نوشت: 14+7+4+2+1=28. «یک عدد تام.»
کاربر ۲۳۶۸۹۹۱
تصوری که از پدرم دارم مجسمه‌ای در یک موزه است. هر چه‌قدر هم که به او نزدیک بشوم نمی‌‌توانم توجهش را جلب کنم، او بدون نگاه به پایین همین‌طور به دوردست خیره است و هیچ‌وقت دستش را به طرفم دراز نمی‌‌کند.
mhr
«چرا شلوغش می‌‌کنی؟ من فقط دزدکی به دفترچه‌ی‌خداوند نگاهی انداختم و یک ذره از آن‌چه را دیدم کپی کردم...»
توحید
بارها اشک‌های روت را دیده بودم ــ وقتی نوزاد بود و می‌‌خواستند بغلش کنند یا بهش غذا بدهند؛ و بعدها، وقت‌هایی که قهر می‌‌کرد، یا وقتی مادربزرگش را از دست داد. و همچنین، لحظه‌ای که پا به این دنیا گذاشت. اما این اشک‌ها فرق داشتند، و هر چه‌قدر سعی کردم آن‌ها را پاک کنم انگار از جایی می‌‌جوشیدند که من هرگز دستم به آن نمی‌‌رسید.
Dexter
در میان چیزهای زیادی که از استاد یک معلم فوق‌العاده می‌‌ساخت، یکی این بود که نمی‌‌ترسید بگوید «نمی‌‌دانیم.» برای استاد خجالت نداشت پیش تو اعتراف کند جواب را ندارد، این یک گام ضروری بود به سوی حقیقت.
Dexter
سعی کردیم در ذهنمان جذر منهای یک را تصور کنیم: 1 ـ√. جذر 100، 10 است؛ جذر 16، 4 است؛ جذر 1، 1 است. بنابراین جذر 1 ـ می‌‌شود... به ما فشار نیاورد. برعکس، وقتی داشتیم بادقت به مسئله فکر می‌‌کردیم حالت چهره‌مان را باعلاقه زیر نظر گرفت. دستِ آخر با لحنی که تا حدودی محتاطانه به نظر می‌رسید گفتم «چنین عددی وجود ندارد.» در حالی‌که به سینه‌اش اشاره می‌‌کرد گفت «چرا، وجود دارد. اینجاست. محتاط‌ترین نوع عدد است، بنابراین هرگز جایی که بتواند دیده شود ظاهر نمی‌‌شود. اما اینجاست.»
احسان
در میان چیزهای زیادی که از استاد یک معلم فوق‌العاده می‌‌ساخت، یکی این بود که نمی‌‌ترسید بگوید «نمی‌‌دانیم.» برای استاد خجالت نداشت پیش تو اعتراف کند جواب را ندارد، این یک گام ضروری بود به سوی حقیقت.
nazanin
«ریاضیات وجود خدا را ثابت کرده است، چون مطلق است و بدون تناقض؛ اما اهریمن هم باید وجود داشته باشد چون نمی‌‌توانیم آن را ثابت کنیم.»
یوسف صابری
ارزش تلاش‌هایش را کم‌اهمیت می‌‌شمرد، و به نظر می‌رسید فکر می‌کند همه همین کار را می‌کنند. گفتم «ما باید جشن بگیریم.» «فکر نمی‌‌کنم دلیلی برای جشن‌گرفتن وجود داشته باشد.» «وقتی کسی سخت کار کرده و جایزه‌ی‌اول را برده، دوستانش دلشان می‌‌خواهد با او جشن بگیرند.» «چرا شلوغش می‌‌کنی؟ من فقط دزدکی به دفترچه‌ی‌خداوند نگاهی انداختم و یک ذره از آن‌چه را دیدم کپی کردم...»
Zahra Darvishi
استاد درحالی‌که موهای پسرم را به هم می‌ریخت گفت: «مغز خیلی خوبی این تو هست.»
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
«همیشه کارت را بنویس و تمیز این کار را بکن.»
علی
حل‌کردن مسئله‌ای که می‌‌دانی جوابی برایش وجود دارد مثل بالا رفتن از کوه است با یک راهنما، دنبال‌کردن ردِ پای کسی دیگر. در ریاضیات حقیقت، آن بیرون در جایی است که هیچ‌کس نمی‌‌شناسد، فراسوی تمام راه‌های پاخورده. و همیشه هم در قله‌ی‌کوه نیست. ممکن است در شکافی روی هموارترین صخره یا جایی عمیق در یک دره باشد
علی
قیمت رزرو سه بلیط در بیس‌لاینِ سوم کمی بیشتر از استطاعت مالی من بود ــ خصوصاً که تازه هزینه‌ی‌ غیرمنتظره‌ی درمانگاه را هم پرداخته بودم. اما بعداً خیلی وقت داشتم که نگران پول باشم؛ چه کسی می‌‌دانست این پیرمرد و این پسر کِی شانس این را پیدا می‌‌کردند که با هم از یک مسابقه‌ی‌بیس‌بال لذت ببرند. به‌ علاوه استاد بیس‌بال را فقط از روی کارت‌هایش می‌شناخت؛
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷

حجم

۲۳۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۲۳۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
تومان