دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
S
«از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
S
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
S
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هرچه فرمایی
S
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان
من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی
S
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
آقای میم
سعدی در همه احوال، نگاهی شاد و فرحناک به جهان دارد، و با آنکه نسبت به وضع اسفبار انسان در جهان آگاه است اما دلخوشیها و شادمانیهای ساده و در دسترس را دستاویزی قرار میدهد برای گریز از رنج هستی و لبخند زدن به تلخیها، این است که همه کسانی را که دنیا و بازیچههایش را باور کردهاند چندان که بیرحمی و تنگنظری و عیبجویی و حسادت و ریا و بخل و رذایل دیگر را پیشه ساختهاند دستمایه استهزاء و تمسخر قرار میدهد و با خندیدن و خنداندن بر آنها، ناگواری زندگی را به کام آزادگان و رندان گوارا میسازد.
S
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سر است ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست
که به شمشیر میسر نشود سلطان را
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ
و این به بازوی فرح میشکند زندان را
S
«من ندانستم از اول که تو بیمهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
آقای میم
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
میگویمت از دور دعا گر برسانند
آقای میم