بریدههایی از کتاب فرار به غرب
۱٫۸
(۲۴)
«بدون وجود تماشاگر، هیچ فیلمی وجود نخواهد داشت.»
سیّد جواد
در میان پلهها، سعید خطاب به نادیا میگوید: «هی ببین، با یه قهوه چطوری؟» و پس از یک مکث کوتاه، نظر به ظاهر محافظهکارانه نادیا چون کمتر پررو به نظر برسد، اضافه کرد: «تو سلف؟»
نادیا چشم در چشمان او دوخت و پرسید: «نماز ظهرت رو نمیخونی؟»
سعید در حالیکه سعی میکرد قشنگترین لبخندش را بزند، گفت: «متأسفانه، نه همیشه.»
سیّد جواد
زندگی همین است، لحظهیی داریم به رفت و آمدهای روزمرهمان برای انجام کارهای پیش پا افتاده میپردازیم و لحظهیی بعد در بستر مرگ افتادهایم؛ با این حال فناپذیری ذاتیمان موجب نمیشود از مسائل زودگذر پیرامونمان دست بکشیم؛ هرچند نمیدانیم تا آخرین لحظه زندگی، مرگ همه جا با ما است.
سیّد جواد
شخصیت انسانها غیر قابل تغییر، یا به منزله رنگهای ثابتی مانند آبی یا سفید نیست، بلکه مانند آینهای است که نور اطراف را منعکس میکند و رنگهایی که ما بازتاب میدهیم بستگی زیادی به آنچه دارد که در پیرامون ما است.
Ehmad Chehre
به رغم پوشش همیشگی سعید به طور تصادفی متوجه میشود نادیا یک خال زیبا روی گردنش دارد، یک خال بیضوی گندمگون که گهگاه ولی نه همیشه، همراه با نبضش تپش دارد.
سیّد جواد
در شهری مملو از پناهجویان اما کماکان در صلح، یا حداقل نه در یک جنگ تمامعیار، چندین روز بود که مرد جوانی در کلاس درس، زن جوانی را میدید، اما با او باب گفتوگو را نگشوده بود. آن مرد جوان سعید و آن زن نادیا نام داشت. سعید ریش یا شاید بهتر باشد بگوییم تهریش ظریفی داشت، و نادیا همیشه سراسر بدنش، از نوک انگشتان پا گرفته تا زیر گردنش را با یک ردای مشکی میپوشاند.
سیّد جواد
شخصیت انسانها غیر قابل تغییر، یا به منزله رنگهای ثابتی مانند آبی یا سفید نیست، بلکه مانند آینهای است که نور اطراف را منعکس میکند و رنگهایی که ما بازتاب میدهیم بستگی زیادی به آنچه دارد که در پیرامون ما است
mahyart256
«بدون وجود تماشاگر، هیچ فیلمی وجود نخواهد داشت.»
ME.AT
«بدون وجود تماشاگر، هیچ فیلمی وجود نخواهد داشت.»
ME.AT
وقتی قهوه درون فنجانهایشان کمتر شد، روحیه آنها جوانتر و بازیگوشتر شد و نادیا به او گفت: «تصور کن اگه من قبول میکردم با تو ازدواج کنم زندگیات به چه شکل میشد؟»
در بالای سرشان در آسمان در حال غروب، ماهوارهها به ارسال پیام مشغول و آخرین شاهینها در حال برگشت به لانههایشان بودند و در اطرافشان عابران لحظهای توقف نمیکردند که به این پیرزن و ردای سیاهش یا این پیرمرد با تهریش سپیدش نگاه کنند.
آنها قهوهشان را تمام کردند. نادیا از سعید پرسید آیا او به بیابانهای شیلی رفته و ستارهها را دیده و آیا آنها آنقدر که او فکر میکرد زیبا بودند. او سری تکان داد و گفت اگر یک شب وقت داشته باشد، او را با خود خواهد برد، این منظره ارزش دیدن را دارد و نادیا چشمانش را بست و گفت خیلی دوست دارد این کار را بکند و آنها ایستادند و همدیگر را در آغوش گرفتند، در حالیکه آن موقع نمیدانستند آیا زمانی آن شب فرا خواهد رسید.
mahyart256
زمان آنچه را کرده بود که باید میکرد اما در نگاهشان آگاهی هم دیده میشد. آنها به جوانان شهر که از مقابلشان عبور میکردند نگاه کردند، جوانانی که به جز چیزهایی که در درس تاریخ خوانده بودند، نمیدانستند زمانی اوضاع چقدر بد بوده، البته شاید زندگی هم همین است. آنها جرعهای از قهوههایشان نوشیدند و با هم حرف زدند.
mahyart256
با پذیرفتن تعهدی که پدر سعید از او میخواست، به نوعی به مرگ او راضی میشد، اما زندگی همین بود، چون وقتی انسانی مهاجرت میکند، کسانی را که پشت سر میگذارد، از زندگی خود پاک میکند.
.
حجم
۱۴۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۴۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد