- طاقچه
- ادبیات
- نامهها
- کتاب جنابِ خان
- بریدهها
بریدههایی از کتاب جنابِ خان
۴٫۳
(۵۵)
گفتم: دنیا پر از آدمهایی ست که تو را تحقیر میکنند و تو به اندازهٔ بزرگی این تحقیرها تنهایی!
گاهی آنقدر بغض دارم انگار که دریا را در گلویم ریخته باشند
گفت: مهم این است که تو دنیا و این مردمانی را که میگویی تا چه اندازه بیبینی! اگر میتوانستی درک کنی که دنیا واقعاً جای کوچکی ست، هرگز از این حرفها به ستوه نمیآمدی و این مردمی که میگویی باید آنقدر کوچک باشند که بتوانند در اینجا جا شوند!...
پاییز
گذشت زمان همیشه انسانها را نشان نمیدهد، گاهی گذشت زمان انسانها را عوض میکند، اصلاً گاهی خودمان آدمها را عوض میکنیم...
elina
عوض شدن سخت است، عقیدهٔ آدمی تمام آنچه هست که زندگی کرده ...
Sadaf
میخواست به من بگوید مقابل کسی ایستادن درد دارد...
Sadaf
وقتی تمام دنیا سلاحشان را سمت تو گرفتهاند، تو سلاحت را پایین بیاور...
و تنها با لبخندی پاسخشان را بده ...
بی گمان خندیدن دیوانه کننده ترین سلاح دنیاست!
ⓝⓐⓡⓖⓔⓢ
هر موسیقی که میشنوم، سمفونی گامهای توست وقتی که میروی!...
بوی مرگ میآید! حتی از این یاسهای سپید درون کوچه!
helya.B
حتماً که نباید باران ببارد، نه حتی هر وقت که قاصدکی روی شانهام بنشیند!
تو را آرزو خواهم کرد...
آسمان برقی زد، میدانستم تو جایی در این جهان چشمانت را به ستارهها دوختهای...
تو را آرزو خواهم کرد هر بار که آسمان را بنگرم...
شاید آن ستارهٔ دنباله دار همان گوشه نگاه تو باشد که به آسمان دوختهای!
helya.B
تو همینجا هستی... روی زمین خاکستری ایستادهای...
دانهٔ زردیست آن بالا...
هرگز از تلاشت برای به دست آوردن ماه بازنایست...
من حتم دارم روی پنجهات که بایستی لااقل دستت به گیلاس سرخی خواهد رسید...
و آنگاه که زمین ازتو بپرسد چه ارمغان آوردهای؟
با گوشهٔ آستینت آن سرخی به جا مانده اطراف لبخندت را پاک میکنی و دانهٔ گیلاس از میان مشتت در میرود، آنگاه درختی میروید و زمین سبز میشود...
هرگز از تلاشت دست نکش... ماه یا گیلاس سرخ...هر کدام را به دست بیاوری، دانهای زرد یا قرمز! زمین را از این اندوه خاکستری رنگ نجات میدهی...
helya.B
انگار سختترین کار دنیا ماندن است، وقتی کفشها را برای رفتن درست میکنند!
helya.B
شاید خدا از میان تمام رنگهایش آبی را بیشتر دوست داشته باشد که آسمان یک جهان را آبی کشیده...
بعد از آن زمین را نگاه کرد و یک عالمه آبی به درون دریا ریخت...
بعد از آن تو را دید که در گوشهٔ خوابهای من میگشتی و لباسی فیروزهای به تنت کرد ...
صورت مهربانت را میان دو دستم گرفته بودم، انگار جهانی در دستهایم خوابیده بود!
دیشب تمام جهان همینجا بودند... در این اتاق کوچک من!
helya.B
گاهی باید بدی دید تا بدی نکرد...
آترین🍃
وقتی تمام دنیا سلاحشان را سمت تو گرفتهاند، تو سلاحت را پایین بیاور...
و تنها با لبخندی پاسخشان را بده ...
بی گمان خندیدن دیوانه کننده ترین سلاح دنیاست!
من این را از جنابِ خان آموختهام، سالهاست در مقابل زجر کشیدنهای پدر و ضجههای مادر لبخندی
گشاد تحویلمان میدهد!...
کاربر ۱۴۴۹۷۹۴
...وقتی دیگران شجاعت پذیرفتن حقیقت را ندارند تو آنقدر شجاع باش که از طرد شدن تنها قوی شدن را بیاموزی...
محکم باش... وقتی دیگران از خشم شنیدن عقاید مخالفشان سرخ میشوند تو آنقدر قوی باش که از ترس رسوا شدن همرنگ جماعت نشوی...
رهایشان نکن...وقتی آنها تاب دیدن و شنیدن حقیقت را ندارند، تو طاقت بیاور و بخشندگی را بیاموز...هرگز رهایشان نکن، باور کن عوض شدن زمان میخواهد...
عوض شدن سخت است، عقیدهٔ آدمی تمام آنچه هست که زندگی کرده ...کمی به آدمها فرصت بدهیم...
بهار
خورشید زمستان را دیدهای؟
میسوزاند اما گرمت نمیکند!
بودن بعضی آدمها هم همینطور است...همینقدر سوزان، همینقدر پوچ، همینقدر سراب...!
بهار
من بیشتر از مقصر بودن، متاسفم!...
برای رنجاندن کسانی که دوستم داشتند!...
بعضیها به زندگیمان میآیند تا یادمان بیاورند کسانی را که واقعاً دوستمان دارند...
بعضیها باید بیایند با تمام رنجهایی که برایمان به همراه میآورند...
باورکن بعضیها باید بیایند تا چیزهایی را با خود ببرند...
بعضیها هستشان درد دارد و نیستشان خاطرات تلخ...اما بودنشان برای زمانی تنها برای زمانی لازم است!
گاهی باید سرمان محکم بخورد به سنگی که بعضیها سر راهمان قرار میدهند تا عقلمان سر جایش بیاید!
گاهی باید شکست تا معنای شکستن را خوب فهمید...
گاهی باید بدی دید تا بدی نکرد...
گاهی باید بعضیها بیایند تا قدردان بعضی دیگر شویم...
من بیشتر از مقصر بودن متاسفم!...
به خاطر تمام شکستنهایم، ندیدنهایم، نشنیدنهایم و تمام فعلهای منفی که برای تمام کسانی که واقعاً دوستم داشتند صرف کردم...
به خاطر تمام اولویتهایی که در آخر قرارشان دادم...
بهار
شاید من هم میتوانستم مهربان باشم اگر از خانم مدیر بخشش میآموختم تا اخطار و تنبیه و توبیخ! کاش او میفهمید گاهی بخشش چه قدر میتواند یک آدم را متنبه کند! اما من آموختهام تا کسی را توبیخ نکنی به قول او آدم نمیشود که نمیشود...
بهار
رفیق من!
تو مگر یادت نمیآید؟ که من هر روز صبح کیف بزرگ صورتیام را روی نیمکت آخر کلاس میگذاشتم تا تو هر روز کنار من بنشینی...
و تو هر روز را از ترس دیر رسیدن تا خود حیاط مدرسه میدویدی و من نگاهم را به زمین میدوختم تا هر وقت بندهای وا شدهٔ کفشی را میبینم شصتم خبردار شود که تو آمدهای...
سالها میگذرد... کولهام کوچک شده...حتی سیب قرمزی درونش جا نمیشود که به دهانت مزه کند!
اما من هنوز هم زودتر از تو میرسم تا کنار خودم برایت جا بگیرم...هر چند حالا این نیمکتها خالیتر از آنند که پر شوند!...
شصتم خبردار شده است که تو هم یاد گرفتهای بندهای کفشت را محکم ببندی...
بهار
سالها طول کشید تا به من بفهماند ...
تو تنها میتوانی مثل آنها نباشی...
اما نمیتوانی عقایدشان را عوض کنی...
بهار
این همه دل شکستن، داد کشیدن، این همه دریدن و پاره کردن...
حتی این اخم کوچکت!
باورت بشود دنیا آنقدر الکی ست که تو حتی نمیتوانی تصورش را بکنی!
وقتی شروعش با یک سیب باشد!...
sana
گفتم: تو چطور نفهمیدی؟! چطور آدمها سالها با هم زندگی میکنند اما معنای حرفهای همدیگر را نمیفهمند؟
گفت: حق با توست، واقعاً غم انگیز است!
گفتم: احمق نباش، ما آدمها آنقدر عجیب هستیم که زندگیهایمان بیشتر از تراژدی شبیه کمدی ست
فکرش را بکن، خنده دار نیست وقتی آدمها با خشمشان، کبر و غرورشان و کم طاقتیشان تو را از انجام کارهایت منصرف میکنند، پشتت را خالی میکنند، سرت فریاد میزنند و وقتی برایشان از رفتن و نخواستن حرف میزنی، فقط لبخند میزنند و ترسو خطابت میکنند!
m.mohamadi
حجم
۴۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۴ صفحه
حجم
۴۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۴ صفحه
قیمت:
رایگان