بریدههایی از کتاب دستنیافتنی
۴٫۶
(۵۷)
فقط کار میکردم، تمرین و تلاش بیشتر. از یک چیز مطمئن بودم: بهترین، هیچ وقت بیرون نمیماند.
Fereshteh
همیشه کسی بودم که از شرایط رضایت کامل نداشت و رو به جلو نگاه میکرد، هدفی بزرگتر، موفقیتی بهتر.
Fereshteh
صورتم ورم کرده و زخمی بود، کمر و شکمم درد میکرد، گردنم خم نمیشد و دستهایم بالا نمیآمد. از جان مایه گذاشته بودم. تمام جانم خستگی و درد بود اما در وجودم خلاء چند سالهای برطرف شده بود، پر از حس پیروزی و توانمندی، حالا من هم جزئی از تاریخ کشور بودم. دوباره به صورت تازه تراشیدهام نگاهی انداختم: مدال گرفتهها این شکلیاند، خسته.
saba:)
ترسم را درک کردم. آن را به گوشهای از وجودم میفرستادم و زندانی میکردم. همیشه احساسش میکردم، ولی حس کردن به معنی اهمیت دادن نیست.
saba:)
آدمی که نجنگد، مرده است.
وحید
هر جا کم بیاوری، تلاش نکنی یا بیخیال باشی، ضربهاش را خواهی خورد
Abes315
خودم را در کوه و بیابان گم میکردم و از این آرامش لذت میبردم. این مسیر جذابیتی متفاوت از کشتی داشت. علیرضا حیدری که روزی تنها روی تشک میرفت و حقوق میگرفت، امروز نزدیک به ۸۰۰ نفر را بیمه کرده است. کسی که روزی با همه، سر کوچکترین موضوعی کلکل میکرد، حالا با همه، حتی وسط کویر هم کنار میآید. شاید دلیلش مسیری باشد که آمدهام. مسیری که درونم طی کردهام. شاید سکوت، بزرگی و عظمت کوهها و کویر چیزی را یادم داده است. گاهی به خودم میخندم. به رفتارهایم در جوانی، به دغدغههایی که شاید ارزشش را نداشت. احساس میکنم محبوبیتهای دورهٔ ورزش بیشتر مجازی و توخالی بود. امروز وقتی مردی با دستان پینه بسته حقوقش را میگیرد و نانی سر سفره میبرد، چشمان شادش از تشویقهای یک استادیوم برایم زیباتر است، چون این دنیای واقعی است.
از مردی که روزی روی تشک کشتی میرفت فاصله گرفتهام. امروز، من هم مثل بقیهٔ مردم، حس میکنم کسی بودهام که کشتیهای حیدری را از تلویزیون دیده است. تشویقش کرده و برای پیروزیاش دعا کرده. برایم آدمی غریبه است. آدمی که مطمئن نیستم خودم هم درست میشناسمش. آدمی که نمیدانم چطور زندگی کرده، چطور موفق شده و چه نیازها و دغدغهای داشته.
Rasoul
بخشی از روزنامهها از من دفاع میکردند و حرف از ضایع شدن حقم در دو-سه سال گذشته میگفتند. اینکه شاید میتوانستم در مسابقات المپیک و یا حتی جهانی سال قبل (آتلانتا ۹۵ که خادم هفتم شد) نتیجهٔ بهتری بگیرم. شاید حرفشان درست بود، شاید هم نه. اصلا شاید من به این مسابقات میرفتم و هیچ وقت بهتر نمیشدم، همان ابتدا حذف و بعد کمکم محو میشدم. اما این در افکار عمومی بود، عدهٔ کمی که حق را به من میدادند و اکثریت که پشت امیر خادم بودند. بین اهالی کشتی خیلی محبوب نبودم، کلهشقی، پررویی و مقداری گستاخی که من را تا آنجا آورده بود، در دنیایشان قابل قبول نبود. قبل از این، بیشتر حرفهای من شکل ادعا داشت، نظریهای بدون اثبات. اما برد مقابل کرهای، آنهم با پای خراب، شروع اثباتِ من به همه بود. زمزمهها بالا گرفت که چرا این سالها فرصت در اختیارم قرار نگرفته، اما کسی چه میداند، این پشتِ خط ماندن، من را مجبور به تمرین و نیاز به بهتر شدن کرد، اتفاقی که در دوران قهرمانیام تاثیر شگرفی داشت.
Rasoul
از محل زندگی خود، اگر به سمت شرق بروید، وزن خیلی بد کم میشود. چون ساعت بدن بهم میریزد و وسط روز و در اوج تمرین برای وزن کم کردن، هنوز خواب است. این باعث میشد همیشه وقتی به شرق میرفتیم، وزن کم کردن تبدیل به کابوس شود. در امریکا مثلا با سه ساعت ورزش در لباس گرمکن و سونا، سه کیلو کم میشد اما در شرق، همین شرایط فقط یک کیلو کم میکرد. این یکی از سختترین مسابقاتی شد که در آسیا شرکت کردم. برای سر وزن رسیدم پدرم در آمد. دو-سه برابر همیشه زحمت کشیدم وزن کم کنم و به وزنکِشی برسم. زیر چشمانم گود افتاد، یادم هست عصبی بودم و بدم نمیآمد با همه دعوایی بکنم. داستان این جاست که همیشه قبل از مسابقات باید تمرینات را شل کرد و سبک گرفت، تا بدن در شرایط خوبی قرار بگیرد.
Rasoul
یک کشتیگیر حرفهای، به صورت استاندارد بدنش دو بار در سال به اوج میرسد و باید توانایی همزمان کردن این اوج را با مسابقات داشته باشد،
Rasoul
بدترین اتفاق موقعی میافتد که به جایی یا چیزی میرسید، بدون اینکه بهای واقعی آن را پرداخت کرده باشید. این باد آوردگی، همیشه بادی برای بردن هم دارد.
از اول هم با خادمها فرق داشتم. هم من و هم خیلی از بچههای دیگر که اهل پایینشهر بودند. آنها زندگیشان معلوم بود، چیزی را برداشت میکردند که کاشته بودند، مسیری را میرفتند که برنامهاش را داشتند. خوب حرف میزدند، با سواد بودند و حتی دوستانشان را دست چین میکردند. من در عوض با باد این ور و آن ور میرفتم، اتفاقی به کشتی آمده بودم و اتفاقی استعداد هم داشتم. از بین همهٔ قشرها، مذهبی، بیمذهب، لات، خلافکار، آدم حسابی و دکتر مهندس و... رفیق داشتم و فیلتر خاصی برای معاشرت با دیگران برایم وجود نداشت. وقتی در محلههایی مثل زورآباد بزرگ میشوید یاد میگیرید جزئی از کل هستید و تاثیر زیادی در اطراف ندارید، پس با همه میسازید. قضیه ساده است، زندگی آنقدر برای قشر ما سخت و بیرحم بود که هرگز فکر نمیکردیم بشود در آن تغییری ایجاد کرد. اما آنها نه، متفاوت بودند.
Rasoul
ترجیح میدهم شکست بخورم تا اصلا در نبردی نباشم.
علی دائمی
همه چیز سریع اتفاق میافتاد، همیشه اینطور است. هیچ چیز زمانی که آمادگی قبلی دارید اتفاق نمیافتد، باید جوری تلاش کنید که همیشه آماده باشید. با این حال، بلاتکلیف تمرین شدید کردن برای چند سال اتفاقی طاقت فرسا بود. فقط یک حرف همیشه در گوشم زنگ میزد، میوهٔ صبر شیرینی است. به خودم میگفتم: هر روزت را باید خوب تمام کنی، بقیهاش دست خداست.
Ahad
باید بهینه مصرف کرد تا عقب نیفتاد. شاید این دید را از پدرم دارم، اینکه قدر هر چیزی را که داری، بدانی، چون هیچ چیز مفت به دست نمیآید. برای همین بیشتر از اینکه بدانم چه کارهایی باید انجام دهم، بیشتر فهمیدم که چه کارهایی نباید انجام دهم.
صابر
اما برای من این مدال ساده، یک نقطهٔ عطف بود، جایی که وقتی کم میآوردم و خسته میشدم به آن باز میگشتم. زمانی که همه چیز سخت میشد و بد پیش میرفت، روحیه نداشتم یا اعصابم خراب بود، یاد این روز میافتادم. زمانی که در ۲۴ ساعت پنج مسابقه دادم و
atefe
بازی که ۳-۱ عقب بودم، حالا ۷-۳ جلو افتادم. قهرمان جهان، مدال طلا آورده و مهمتر از همه که دیگر لازم نبود از کشتی خداحافظی کنم. اما از همه مهمتر این بود که سه روز قبل حتی دستشویی هم باید با کمک دیگران میرفتم و با همان وضع قهرمان جهان شده بودم.
atefe
رفتم جلو و نوشتم، که با مشکل رباط پا کشتی میگیرم و تصمیم خودم است و عواقبش هم پای خودم است. اما کوتاه نیامدم، دوباره اون پسر شر اهل زورآباد به بیرون سرک کشید و نوشت:
همچنین تعهد میدهم که در صورت قهرمان نشدن در این مسابقات دیگر هرگز کشتی نگرفته و از ورزش خداحافظی کنم.
برگه را هل دادم طرف معزیپور و پا به پا شدم. آن را که خواند نیشخندی زد، ولی چیزی نگفت. شاید میخواست بگوید خیلی رو داری، یا همچین چیزی، ولی آدم محترمی بود. گفت باشه، فقط مراقبت کن و بده خوب ببندنش.
atefe
دعوایمان کردند که کاسبیشان را به هم زدیم. با این حال دیدم آقای برزگر با لبخند نگاهم میکرد، انگار نشانهای دیده است. نشانهای که مربوط زرنگی و فهمیدن داستان عکس نبود. جلو آمد:
- حیدری باز چیکار کردی؟
- هیچی آقا!
- از کجا فهمیدی اینجوری میشه دو نفری عکس گرفت؟
- باهوشم دیگه!
atefe
میوهٔ صبر شیرینی است
atefe
همه چیز سریع اتفاق میافتاد، همیشه اینطور است. هیچ چیز زمانی که آمادگی قبلی دارید اتفاق نمیافتد، باید جوری تلاش کنید که همیشه آماده باشید.
atefe
حجم
۷۶۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۷۶۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۴۸,۰۰۰۲۰%
تومان