بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دست‌نیافتنی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دست‌نیافتنی

بریده‌هایی از کتاب دست‌نیافتنی

گردآورنده:طاها صفری
انتشارات:نشر گلگشت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۵۷ رأی
۴٫۶
(۵۷)
من هم دوبندهٔ قرمز او را پوشیدم، شاکی شد: چرا دوبند منو پوشیدی علیرضا!؟ - تو که باید آبی بپوشی، قرمزتو به من قرض بده دیگه... ته دلم می‌خواست دو بنده گیر نیاورد و یک بازی را مفت ببرم، اما نشد، رفتیم روی تشک و او را بردم. کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. عصبانی بود و حرف نمی‌زد. ولی هنوز در جدول بازنده‌ها شانس داشت. تا شب خودم را کنارش نگه داشتم، راه می‌رفتیم بدون حتی یک کلمه حرف! به خانهٔ خواهرش رسیدیم. مطمئن بودم نمی‌خواست آن‌جا باشم، ولی مجبور به این پررویی بودم. با این حال فردای آن روز حذف شد و به کرج برگشت و من هم بی‌جا شدم. با هر بد بختی جای خواب دیگری برای یک شب پیدا کردم و در این مسابقات اول شدم.
Sajjad Nikmoradi
بعد چهره‌اش در هم می‌رفت، به کسی نگاه نمی‌کرد: یکی توی این باشگاه هست که کشتی‌اش هم بد نیست، ولی اخلاق نداره. این جور آدم‌ها پیشرفت نکنن بهتره. شمایی که از این جا می‌ری بیرون و بچه‌های مردم رو می‌زنی، شما می‌خوای پهلوون بشی؟ عصبانی می‌شدم. تقصیر من نبود، هر روز جلویم را می‌گرفتند داستانی درست کنند. یکی از پسرها بود که هرروز در باشگاه از خجالتش در می‌آمدم، شاید هفت هشت بار جلویم را گرفت، بالاخره دعوا کردیم. روز بعد با پدرش به باشگاه آمد و سر و صورت زخمی و کبود را نشان آقای کرمانی داد، او هم بعد از کلی بد و بیراه گفت دیگر حق رفتن به باشگاه را ندارم.
Sajjad Nikmoradi
وقتی حریف را می‌دیدم که او هم دست به دعا می‌برد مقابل من قرار گیرد، به نتیجه رسیدم باید نگاهم را عوض کنم. تمرین را بیشتر کردم و شروع کردم به دعای جدید: خدایا هر کی بیشتر تمرین کرده ببره! حالا می‌دانستم امکان ندارد کسی بیشتر از من تمرین کرده باشد.
Milad Abbaszadeh
یک بار معلم ورزش در حال بد گفتن از کشتی و کشتی‌گیرها بود و سعی داشت با شوخی مرا کوچک کند. صبرم لبریز شد، وسط حیاط بلندش کردم و به او سالتو زدم. شاید پنجاه سال داشت و بیهوش روی آسفالت کف مدرسه افتاد. فکر کردم مرده است. دویدم بیرون، می‌خواستم فرار کنم. وسط راه یاد فیلم‌ها افتادم که در آن هر کسی بیهوش می‌شود آب رویش می‌ریختند و بیدارش می‌کردند. خدا خدا می‌کردم نمرده باشد، برگشتم رویش آب بریزم. یک سطل آشغال قرمز رنگ پیدا کردم، به دستشویی رفتم و با تمام زباله‌هایش تا نصفه آبش کردم و برگشتم. آب را با همهٔ محتویات سطل، کاغذپاره، آدامس، ته سیب و پوست پرتقال و تف و ... روی معلم ریختم. تکانی خورد، زنده بود! قبل از این‌که بلند شود و حسابم را برسد، کیف و کتابم را در مدرسه جا گذاشتم و فرار کردم.
Milad Abbaszadeh
باور دارم که ارزش آدم‌ها به مسیر و تجربیاتی است که از سر می‌گذرانند، نه صرفا نتایجی که برای دیگران قابل روئیت است. انسان‌ها را باید از زحمتی که برای رسیدن به یک جایگاه می‌کشند اندازه گرفت، نه خودِ جایگاه.
Milad Abbaszadeh
خیلی‌ها از این شرایط به ستوه می‌آمدند و می‌بریدند. ناامید و یا دل زده می‌شدند. اما من فقط جدی‌تر می‌شدم، بیشتر تمرین می‌کردم و حرصم را در عرق ریختن و حمله‌کردن نشان می‌دادم. همیشه چنین آدمی بوده‌ام، در شرایط سخت، نبرد، بحران و... بهتر کار می‌کنم. تلاشم چند برابر می‌شود و تا به نتیجه نرسم آرام نمی‌گیرم.
مانا
آن روزها فقط جان می‌کندم. بدون ترس. با این‌که می‌دانستم این تنها راه برای من است، بازهم ترسی نداشتم. هرگز فکر نکردم اگر موفق نشوم چه؟ چون راه دیگری غیر از موفقیت وجود نداشت. نمی‌دانم این باور از کجا آمده بود. شاید حاصل تمرین زیاد بود. گاهی قبل از مسابقه‌ای مهم دعا می‌کردم برنده شوم. بعد با خودم فکر می‌کردم که حریف هم خدایی دارد. پس دعایم را عوض می‌کردم: خدایا، هرکی بیشتر تلاش‌کرده ببره! و مطمئن بودم من بیشتر تلاش کرده و زحمت کشیده‌ام. همین تلاش و جان‌کندن تبدیل به اعتماد به نفس می‌شد. هرگز به باخت فکر نمی‌کردم، ترس را باور نداشتم. یک حس خاص که انگار فقط یک اتفاق می‌تواند رخ دهد و آن موفقیت است.
مانا
همیشه باور داشته‌ام که انسان‌ها نه در مسیرهای ساده و بی‌دردسر، که در ناهمواری‌ها و سختی‌های زندگیشان بزرگ می‌شوند
ehsan27
کتک خوردن از معلمان برنامهٔ روزانه‌ام بود. همیشه بهانه داشتند حسابم را برسند. اما در دوران کشتی برنامه‌ام عوض شده بود و تا جایی که می‌توانستم با فِرزی کتک نمی‌خوردم. یک بار یکی از معلم‌ها می‌خواست مرا بزند، جا خالی دادم و فرار کردم. همین‌طور که عقب عقب می‌رفتم و سعی می‌کردم دستش به من نرسد، لگدی برایم پرتاب کرد و ساق پایش محکم به پایه فلزی میز خورد. افتاد زمین و ضعف کرد
Sajjad Nikmoradi
هواپیما که بلند شد،‌ دیگر خیالم راحت بود راه‌های بیرون انداختنم بسته است. دوباره شرارت را شروع کردم. یک پس‌گردنی محکم به بغل دستی و یکی تو پای نفر عقبی. بعد از کمی شوخی،‌ همچنان هدفون توی سرم بود که شروع کردم به درد دل با بچه‌ها. به نظر خودم صدایم آرام بود، ولی داشتم فریاد می‌زدم، چون بعدا فهمیدم همه شنیده‌اند، گفتم: -بابا این معزی‌پور بیچاره کرده مارو. نمی‌دونم لامصب چی‌می‌خواد از جونم. بالا می‌رم،‌ می‌گه می‌اندازمت بیرون. پایین میام، بیرون، می‌شینم، بیرون پا می‌شم بیرون.
Sajjad Nikmoradi
به خودم می‌گفتم: هر روزت را باید خوب تمام کنی، بقیه‌اش دست خداست.
Fereshteh
فقط یک حرف همیشه در گوشم زنگ می‌زد،‌ میوهٔ صبر شیرینی است.
Fereshteh
همه چیز سریع اتفاق می‌افتاد، همیشه این‌طور است. هیچ چیز زمانی که آمادگی قبلی دارید اتفاق نمی‌افتد، باید جوری تلاش کنید که همیشه آماده باشید.
Fereshteh
هر روزت را باید خوب تمام کنی، بقیه‌اش دست خداست.
atefe
شروع کردم تا از زمان‌های تفریح خرج تمرینِ بیشتر کنم. هنوز بچه بودم و جمعه‌ها کارتون می‌دیدم. یا دلم می‌خواست شب‌ها فیلم ببینم. موبایل و تبلتی هم در کار نبود بتوان در آن چیزی تماشا کرد. شب‌ها زود می‌خوابیدم و جمعه‌ها به جای کارتون دیدن، کوه می‌رفتم. با خودم حساب می‌کردم هر هفته یک کوه رفتن از بقیه جلو می‌افتم و در یک سال این میزان قابل توجهی خواهد بود. با گذشت زمان می‌توانستم تاثیر این قطره‌های جمع شده را در نتیجهٔ کارم ببینم. ظهرها می‌خوابیدم و وقت تلف نمی‌کردم
atefe
همین بود. پس تمرین می‌کردم ترسم را همان گوشهٔ وجودم نگه دارم. معمولا قبل از رفتن روی تشک دعا می‌کرد: خدایا کمک کن ببرم وقتی حریف را می‌دیدم که او هم دست به دعا می‌برد مقابل من قرار گیرد، به نتیجه رسیدم باید نگاهم را عوض کنم. تمرین را بیشتر کردم و شروع کردم به دعای جدید: خدایا هر کی بیشتر تمرین کرده ببره! حالا می‌دانستم امکان ندارد کسی بیشتر از من تمرین کرده باشد.
atefe
می‌گفت این حیدری رو می‌بینید؟ اگه سوار خر بشه دیگه هیچ کدومتون نمی‌تونید پیاده‌اش کنید! یاد بگیرید ازش. کیف کردم. نمی‌دانم از دید بلند مربی یا از اعتمادی که به من کرده بود.
atefe
شخصیتم بر می‌خورد. رفتارهای دیگران اذیتم می‌کرد. می‌شنیدم پشت سرم پچ‌پچ می‌کنند. می‌گفتند که این بچه گشنه است و برای همین چسبیده به این اردو. یا این خانواده نداره همش این جاست؟ حالم بد می‌شد. نگاه‌ها سنگین و رفتارها بد بود.
atefe
گاهی حتی بستی را در دست می‌گرفتم و به زور می‌چپاندم توی دهانش و می‌گفتم: - حالا دیگه دهنی شده، باید پولش رو بدی!
Milad Abbaszadeh
همیشه در حال فرار از مدرسه بودیم. وضعیت خنده‌داری بود. ناظم و مدیر و معلم‌ها یک سمت را می‌گرفتند و بقیه از سمتی دیگر می‌رفتند. صبح مدرسه با دویست دانش آموزش شروع می‌کرد و عصر سی-چهل نفر بیشتر نمی‌ماندند.
Milad Abbaszadeh

حجم

۷۶۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۷۶۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۴۸,۰۰۰
۲۰%
تومان