بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شاعر دشت و هور | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب شاعر دشت و هور اثر افضل قائمی‌کاشانی

بریده‌هایی از کتاب شاعر دشت و هور

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۳ رأی
۴٫۷
(۳)
به چهارراه پپسی (جیحون فعلی) که رسیدیم، یک‌هو شلوغ شد و سربازها افتادند دنبال مردم. من و اصغر هم فرار کردیم و دویدیم توی یک کوچه. اما کوچه بن‌بست از کار درآمد. یک لحظه دنیا پیش چشم‌مان سیاه شد. آن‌جا می‌توانست آخر خط باشد. اما انگار خدا برایمان یک امداد غیبی فرستاد. درِ یکی از خانه‌ها باز شد و خانم میان‌سالی با دست علامت داد «بیایید تو... .» شش هفت نفری ریختیم توی حیاط خانهٔ زن. دوباره لبخند نشست روی لب‌مان. همه حدود شانزده هفده ساله بودند و یکی دو سال از من و اصغر بزرگ‌تر. خانم صاحب‌خانه برایمان یک پارچ شربت آورد. یک لیوانش را که خوردیم، نفس‌مان تازه شد. از او تشکر کردیم. اصغر گفت «دستت درد نکنه مادر.» زن گفت «مادر و زهرمار! من سن ننه‌تم که می‌گی مادر؟!» جوان‌ها به شوخی زن خندیدند. اصغر اول ناراحت شد، ولی بعد فکر کرد زن که از شرایط او و فوت مادرش بی‌خبر است و منظوری ندارد. او هم خندید. زنِ رُک و شوخ‌طبعی بود. زن ادامه داد «جونت رو نجات دادم که من رو بکنی پیرزن هاف‌هافوی هفتاد ساله؟ این عوض تشکرته؟» بچه‌ها دوباره خندیدند. اصغر هم خندید و فکر کرد چه زن عجیب و محکمی است که توی آن فضای دلهره و اضطراب می‌تواند بر خودش مسلط باشد و با بچه‌ها شوخی کند.
S

حجم

۸۱۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۸۱۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد