بریدههایی از کتاب شاعر دشت و هور
۴٫۷
(۳)
اصغر خیلی اهل مطالعه بود. هر وقت میرفتیم تفریح، با خودش کتاب میآورد یا یک تکه روزنامه پیدا میکرد و شروع میکرد به خواندن. ما شاکی میشدیم. بهش میگفتیم «باباجون مثلاً اومدیم تفریح ها!»
اول انقلاب، همهٔ روزنامههای گروهکهای مختلف را میخواند. یکی از بچهها که توی یکی از ارگانها استخدام شده بود، بهش میگفت «اصغر به کسی نگو اینا رو میخونم. جایی استخدامت نمیکنن ها.» ولی او گوش نمیداد. از نظر اخلاقی نمونه بود. معلومات عمومیاش هم حرف نداشت.
اهل دروغ نبود. توی مصاحبهٔ استخدام سپاه راستش را گفت. برای استخدام که با خسرو رفته بود، گفته بود «خوندنش که اشکال نداره. باید مطالعه داشته باشیم و بدونیم چه خبره. اگر نخونم چطوری جوابشون رو بدم؟» ولی سپاه فقط به خاطر همین استخدامش نکردند. گفته بودند «حق ندارید بخونید.»
S
سال ۶۲ در عملیات خیبر فکش تیر خورده بود و دهانش کامل باز نمیشد. گوشهایش هم دیگر کامل نمیشنید. دکتر گفته بود باید یک بار دیگر عمل کند تا بتواند دوباره به جبهه برگردد. ولی اصغر نمیخواست عمل کند. میگفت «ولش کن، من اینجا بمونم دیوونه میشم.» بهش گفتم «اینجوری هم که اذیت میشی.»
من بادمجون بمم، هیچیم نمیشه.
تا زمان شهادت، دهانش همانقدر کم باز میشد. گاهی بهش میگفتم «اصغر آینده رو میخوای چکار کنی؟» اشک توی چشمش جمع میشد.
من نمیتونم اینجا زندگی کنم.
اصغر از ما هم سیر شدی؟
نه بابا، الان به امید دیدن شماها اومدم، ولی مال اینجا نیستم. همه چی، اونطرفه خسرو. خیلیها کنار من شهید شدند. همهٔ نگرانیم اینه که اگه جنگ تموم بشه چه خاکی تو سرم کنم.
S
وقتی رسیدیم به جادهٔ اهواز ـ خرمشهر، شرایط بدی بود. خودت دیدی که. ولی یهکم که رفتیم جلو، اون نامردی رو که با دوشکا بچهها رو انداخت زمین، با نارنجک خاموشش کردیم. بعد رفتیم جلوتر و با یک گروه از بچههای دیگه آشنا شدیم. فکر میکردیم فقط ما داغون شدیم، ولی وضع اونا خیلی بدتر بود. نمیدونی اونطرف چه مصیبتی بود... .
گفتنیهای اصغر تمام نمیشد. از بچهها میگفت و نحوهٔ شهادتشان. مخصوصاً از بچهمحلمان، محمد دربندی که اصغر آورده بودش توی بسیج و خیلی هم دوستش داشت. شهادت هیچکدام مثل او رویش اثر نگذاشته بود. تا میآمد تعریف کند، حالش دگرگون میشد.
بهش گفتم «اصغرجون ذکر بگو.» اصغر گفت «از همون اول دارم میگم.» بعد با بغض تعریف کرد «محمد بغل دستم بود. خودم دیدم تیر خورد توی سرش و با صورت خورد زمین. اونوقت خون تمام زمین رو برداشت. محمد بغل دستم شهید شد خسرو...» وقتی تمام شد، صورتش از گریهٔ بیصدا خیس شده بود.
S
من که اسیر دوا و دکتر و بیمارستان بودم. اصغر بیشتر حرف برای گفتن داشت. قبل از همه از آزادسازی خرمشهر برایم تعریف کرد. مدام وسط حرفش میگفت «جات خالی!» دست آخر شاکی شدم «حالا اگه اصل ماجرا رو گفت! هی جات خالی... جات خالی...»
S
هیچ وقت زیاد از خودش و جبهه تعریف نمیکرد. فقط یکبار عکسی را به من نشان داد که عراقیها، یک دست و پای پاسداری را بسته بودند به یک ماشین و دست و پای دیگرش را هم به ماشین دیگر. همینجوری میکشیدند که به حرف بیاید. حالم داشت به هم میخورد. اصغر گفت «عزیزم پس دیگه نگو برای چی میری. تا وقتی دارن بچههای ما رو اینطوری شکنجه میدن، من باید برم ازشون دفاع کنم.»
S
شرایط زندگیمان روی پلهای شناور طوری بود که وقتی یک قایق حرکت میکرد، تا نیم ساعت در حال تکان و حرکت بودیم و توی چادر بالا و پایین میشدیم. حالا اگر نماز جماعت بود و قایقی رد میشد، میشود حدس زد که چه اتفاقی میافتاد.
بچههای تیم اصغر اصرار داشتند نماز جماعت بخوانند. اتفاقاً نماز جماعتشان همزمان شد با وقت آمدن قایقی که ناهار میآورد. اگر یک روز هم قایق ناهار نمیآمد، من، مجید سنگانیان، مجید صفدری، نصرتالله رحیمی و بقیهٔ بچههای گروه حسینی سوار قایق میشدیم و هی میرفتیم و میآمدیم و ویراژ میدادیم. بعضی وقتها هم مینشستیم کلی فکر میکردیم و توطئه میچیدیم که چه بلایی سرشان بیاوریم. تیم اصغر بچههای افتاده و معنوی بودند و سر از شیطنتهای ما درنمیآوردند.
تیم حسینی بیشتر در نوک درگیریها بود. ولی روز دوم یا سوم هر عملیات، تیم انصاری دوتا شهید میداد و تیم حسینی زخمی هم نداشت.
S
اصغر همهفنحریف بود. نسبت به دیگران روحیهٔ ایثار بالایی داشت. تحت هر شرایطی دیگران را به خودش ترجیح میداد. با اینکه به اندازهٔ کافی ظرف و ظروف بود، هر دو نفر با هم توی یک ظرف غذا میخوردند و رعایت همدیگر را میکردند. اینطور نبود که همیشه دو نفر مشخص با هم غذا بخورند. با هر کس کنار دستشان بود، با همان غذا میخوردند. اگر غذا کم بود، اصغر میگذاشت دوستش بیشتر بخورد. اگر پتو کم بود، میداد به دیگران. یا اگر جایی خطری بود، ترجیح میداد خودش در خطر باشد تا دوستش. آدم خیلی ساکت و کمحرفی بود. مهربان بود و زود با بچهها میجوشید. ولی تا با کسی اخت نمیشد، خیلی اهل شوخی نبود. منضبط و بااحساس بود. با اینکه همهاش توی خاک و گل بودند، همیشه مرتب و تمیز بود. وقتی حمام نبود، با بچهها آب داغ میکردند و لااقل سرشان را میشستند.
S
اما تا یگان احتیاط از خاکریز رفت بالا، دوشکا همهیشان را به زمین دوخت.
پایم ترکش خورد و زخمی شدم. من را بردند عقب. صبح بچهها خط را شکستند و رفتند جلو. ولی من و بقیهٔ زخمیها سر جایمان مانده بودیم. یک نیسان آمد برای بردن شهدا. مجروحها را هم با آمبولانس بردند اهواز. من را از آنجا فرستادند ساری. از اصغر خبری نبود. با گردان رفته بود.
این اولین جایی بود که نمیتوانستیم همیشه کنار هم بمانیم. مجبور بودیم از هم جدا بشویم. وقتی حال و روزم درست شد و از بیمارستان آمدم خانه، تازه مأموریت سه ماههٔ اصغر تمام شد و برگشت. اولین کاری که کرد، رسیده و نرسیده آمد ملاقات من که پایم هنوز توی گچ بود. دوتا رفیق قدیمی بعد از مدتها به هم رسیده بودیم و کلی حرف نگفته داشتیم. باید همهٔ خاطرات و اتفاقاتی را که در این سه ماه برایمان افتاده بود، برای هم تعریف میکردیم.
S
نقشه دست آقایی بود که از ما بزرگتر بود. ولی وارد نبود و هر کاری میکرد، نمیتوانست مسیر را پیدا کند. وقتی مستأصل شد، گفتم «اگه میشه نقشه رو بدید به این اصغرآقا.» طرف از خداخواسته قبول کرد. اصغر با آرامش نقشه را گرفت. آن را پهن کرد و گفت که همه دورش جمع بشوند. بعد با استفاده از قطبنما و ستارههای قطبی (دب اکبر و دب اصغر) همه را توضیح داد. مسلط بود و میتوانست همه را توجیه کند. ضمن اینکه به خاطر تسلطش به کوهنوردی از قبل هم روی این چیزها احاطه داشت. بچههای گروه با اینکه باور نمیکردند، کاری هم از دستشان برنمیآمد. خودشان حرفی برای گفتن نداشتند. وقتی که مسیر پیدا شد و به عنوان اولین گروه رسیدیم به وعدهگاه، تازه باورشان شد. آقایی که مسئول گروه بود، گفت که اصغر مسیر را پیدا کرده است. بقیهٔ گروهها گم شدند. تا ده شب آن تکاور ارتشی و مسئولان بسیج دنبالشان میگشتند.
S
دخترم را خیلی دوست داشت. میگفت «دختر طلاست.» آخرین باری که اصغر را بدرقه کردم، خانهٔ پدرشوهرم بودیم. اصغر هم آنجا ناهار دعوت داشت. بعدِ ناهار کمی با دخترم بازی کرد و بعد، بلند شد که برود. پستههایی را که برایش گذاشته بودیم، نخورده بود. پدرشوهرم بهم گفت «پستهها رو بریز توی جیبِ برادرت.» همانطور که اصغر داشت بند پوتینش را میبست، جوری که نفهمد، پستهها را خالی کردم توی جیب اصغر و گفتم «اصغر تو رو خدا دیگه نرو جبهه.» اصغر گفت «نترس، ما خدا رو داریم. نمازت رو بخون، دروغ نگو، تهمت نزن، غیبت نکن. مواظب دخترت هم باش.»
S
حجم
۸۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۸۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان