بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شاعر دشت و هور | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب شاعر دشت و هور اثر افضل قائمی‌کاشانی

بریده‌هایی از کتاب شاعر دشت و هور

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۳ رأی
۴٫۷
(۳)
سال ۴۵ ازدواج کردم. یعنی همان سالی که خواهرم صاحبه (مادر اصغر) سر زایمان از دنیا رفت و بچه‌هایش بی‌مادر شدند. طاهره پانزده ساله بود، کاظم دوازده ساله، اصغر چهار ساله و رقیه دو، ساله ساله. سکینه هم یک ساله بود و تازه داشت راه می‌افتاد. پسرعمه‌یشان، عباس عبداللهی، اصغر را آورد تهران. چند روز هم خانهٔ ما آورد که پیش‌مان باشد. من به اصغر گفتم «این‌جا می‌مونی پیش من؟» اصغر با بغض گفت «آره» و بغضش ترکید. من هم گریه کردم، خانمم هم گریه کرد. عیبی نداره، بمون همین‌جا دایی. و پیشانی‌اش را بوسیدم.
S
به نیروها گفتم «کی داوطلبه بریم سه‌راهی؟» با خود فکر کردم «چه داوطلب‌هایی!» بچه‌ها خسته بودند و مجروح. سه روز آب و غذا به‌شان نرسیده بود. ولی با همان حال دفاع می‌کردند. نیرو و امکانات‌مان در مقابل دشمن هیچ بود، ولی تکلیف‌مان بود که از وجب‌به‌وجب شلمچه دفاع کنیم. دشمن یک سپاه داشت به نام سپاه هفتم عراق به فرماندهی عبدالرشید. سپاه تشکیل شده از سه لشکر، هر لشکر تشکیل شده از سه تیپ و هر تیپ تشکیل شده از سه گردان. حالا ما دو، سه گردان خسته و مجروحی بودیم که چند روز بدون آذوقه و امکانات در مقابل یک سپاه عراق ایستاده بودیم. جدال عقل و عشق را می‌شد آن‌جا دید. مثل کربلا آب بود، ولی بهش دسترسی نداشتیم. با این حال، یازده، دوازده نفر داوطلب شدند. از زیرپیراهن یکی‌شان خون می‌آمد. ترکش خورده بود به پهلویش. بهش گفتم «تو که نمی‌تونی بیای.» گفت «چرا، می‌تونم. منم می‌آم.»
S
یک نیروی اطلاعاتی همیشه جانش در خطر بود. پس باید ایمانی قوی می‌داشت. وقتی می‌رفت شناسایی، یعنی وارد خط دشمن شده بود و انواع و اقسام خطرات تهدیدش می‌کرد؛ رفتن روی مین، اسارت یا هر چیز دیگر. کم پیش می‌آمد وقتی نیروی اطلاعاتی اسیر می‌شد، زنده بماند. آن‌قدر شکنجه‌اش می‌کردند تا حرف بزند و ازش مطلب دربیاورند. بچه‌ها معمولاً مقاومت می‌کردند و شهید می‌شدند. یکی دیگر از خصوصیات لازم برای بچه‌های اطلاعات، شجاعت بود. اگر می‌ترسید و زوری آمده بود اطلاعات، نمی‌توانست کار کند. باید خودش داوطلبانه این مسئولیت را انتخاب می‌کرد. باید شجاعتی حساب‌شده و هدفمند می‌داشت. باید بلد بود کجا لازم است خطر کند و کجا نه. نه باید ترسو می‌بود و نه بی‌حساب و کتاب جلو می‌رفت. باید نسبت به مأموریتش آگاهی داشت. باید خیلی باهوش و زیرک می‌بود تا اگر نمی‌شد توی خاک دشمن یادداشت‌برداری کرد، بتواند مطالب و اطلاعات را در ذهنش حفظ کند. باید مدیریت بالایی داشت تا اگر برای خودش و تیمش بحرانی پیش آمد، بتواند قاطع و سریع تصمیم بگیرد.
S
موقع تشییع جنازهٔ اصغر، توی آمبولانس کنارش نشستم و کفنش را باز کردم. صورتش خیلی زیبا بود، ولی بینی کوچکش شکسته بود. حدس زدم که اصغر موقع شهادت زمین خورده و این شکستگی مال آن زمان است. سرم را روی صورتش گذاشتم و با او حرف زدم، درد دل کردم و گفتم «خداحافظ رفیق، دیدار به قیامت.»
S
من، اصغر انصاری، عباس پالیزدار و مصطفی پالیزبان رفتیم برای عضویت در سپاه. کلی فرم پر کردیم و رفتیم و آمدیم. اصغر انصاری و مصطفی پالیزبان قبول نشدند. فکر می‌کردم دلیلش این بود که سطح فکر آن‌ها بالاتر بود و کسی که با آن‌ها مصاحبه می‌کرد، حرف‌هایشان را درک نمی‌کرد. برای همین به آن‌ها گفتند دو ماه سه ماه بروید جبهه، بعداً بیایید برای عضویت. اصغر انصاری رفت جبهه و دیگر برنگشت. هرچه به او اصرار می‌کردند که بیا عضو سپاه شو، می‌گفت «ما یه بار اومدیم و گفتید نه. می‌خواستیم بیاییم جبهه که اومدیم دیگه، بقیه‌اش رو می‌خواهیم چکار؟!»
S
کم‌کم بیش‌تر صمیمی شدیم. خیلی وقت‌ها اصغر خانهٔ ما بود و برای مادرم شده بود مثل بچهٔ خودش؛ مخصوصاً که بر خلاف من ساکت و آرام بود. دوتا خواهر داشتم. سر سفره که می‌نشستند، اصغر سرش را بالا نمی‌آورد. خجالت می‌کشید. معذب بود. مادرم بهش می‌گفت که راحت باشد. وقتی می‌دید فایده‌ای ندارد، به شوخی بهش می‌گفت «اصغرجان چرا همیشه سرت پایینه؟ لااقل نگاه کن ببین چی سر سفره‌ست که کلاه سرت نره!» من و مادر هر کاری می‌کردیم، فایده‌ای نداشت. دست آخر مادر می‌فرستادمان توی یک اتاق دیگر که اصغر بفهمد چه می‌خورد.
S
خبر شهادت اصغر را یازدهم بهمن ۶۵ برایمان آوردند. شانزدهم بهمن هم دفن شد؛ در قطعهٔ ۲۹، قطعهٔ فرماندهان که آن موقع هنوز دو، سه‌تا شهید بیش‌تر در آن‌جا دفن نشده بود. یک وقت‌هایی که دلم پر می‌کشد و می‌روم سر خاک اصغر، می‌بینم آن قطعه پر شده است. حالا تمام کوچه‌های خیابان رعنایی مهرآباد به اسم شهید است. از طریق بنیاد شهید خیلی تلاش کردم خیابانی را به نام شهید اصغر انصاری بگذارند. ولی طرف یک پرونده گذاشت جلویم و گفت «ببین... جا نداریم. توی هر کوچه و خیابون دو، سه‌تا شهید داریم.» نتوانستم خیابانی را به اسم اصغر ثبت کنم.
S
یک روز توی صف شیر بودم که دیدم اصغر دارد می‌آید. ترکش خورده بود بالای فک و زیر گوشش. سر و کله‌اش را باندپیچی کرده بود. تا آن صحنه را دیدم، بی‌اختیار سست شدم و فشارم افتاد. یکی از پیرزن‌های همسایه به دادم رسید. معلوم نیست از کجا قند و شکلات گیر آورد و گذاشت دهانم. گفت «چیزیش نیست ننه، سالمه. اگر سالم نبود که نمی‌تونست راه بره.» یک‌بار هم ترکش خورده بود به سرش و دور کله‌اش را بسته بودند. آن روزها توی صف ایستادن خیلی مرسوم بود؛ صف نان، صف شیر، صف همه چیز. من چهارده سالم بود و باز هم ایستاده بودم توی صف. دوباره دیدم که اصغر با سر و کلهٔ باندپیچی دارد می‌آید. این‌دفعه زیاد نترسیدم. چی شده؟ چیزی نیست، ترکشه دیگه.
S
آقاعبدالجواد یک روز به جای این‌که از خانه برود بیرون، رفت پشت‌بام قایم شد. وقتی زنش شروع کرد به اذیت و آزار بچه‌ها، آمد بیرون. دست بچه‌ها را گرفت و برد بیرون. صدا زد همسایه‌ها آمدند بیرون. تن و بدن بچه‌ها را به همسایه‌ها نشان داد. گفت «ایهاالناس! این زن قرار بود پرستار و همدم این بچه‌ها باشه. حالا شده ملکهٔ عذاب. یه وقت خیال نکنید دارم بهونه می‌گیرم و حرف مفت می‌زنم ها!» لباس بچه‌ها را بالا زد و کبودی کتک‌ها و نیشگون‌ها و زخم داغ‌ها را نشان‌شان داد. فردایش هم سیدخانم را طلاق داد.
S
یک ساعتی گذشت. صدای پوتین‌ها و صحبت سربازها هنوز از کوچه می‌آمد. نمی‌شد برویم بیرون. زن رفت از ساختمان، بافتنی‌اش را آورد و روی صندلی لهستانی کنار باغچه نشست به بافتن. حالا نباف، کی بباف. باغچهٔ زن پر از گل بود. یک گوشه‌اش را هم سبزی کاشته بود. ریحان‌ها داشتند قد می‌کشیدند. اصغر نشست لب باغچه. من هم نشستم کنارش و گفتم «مامانم اینا نگران می‌شن. چی به‌شون بگیم؟» اصغر به شوخی گفت «وای... مامانم اینا!» بقیهٔ بچه‌ها هم نشستند گوشهٔ حیاط به پچ‌پچ و صحبت. انگار از قبل آماده بودند میتینگ‌شان را همین‌جا برگزار کنند. چند دقیقه که گذشت، زن گفت «یکی‌تون پا شه ببینه اگه خبر مرگ‌شون رفتن، شما هم تشریف‌تون رو ببرید. خوردید کنگر، انداختید لنگر؟ از شام خبری نیست ها!» صدای پا و حرف سربازها قطع شده بود. بچه‌ها دوباره خندیدند و یکی‌شان بلند شد ببیند سربازها رفته‌اند یا نه. با احتیاط در را باز کرد، ولی رنگش پرید و در را بست. گفت سربازها هنوز سر کوچه‌اند
S

حجم

۸۱۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۸۱۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان