بریدههایی از کتاب لبخند پاریز
۴٫۰
(۵)
. یک گلوله توپ عراقیها خورده بود روی جنازه. توی علفها را هم گشتند. دیدند یک دست و یک پا از زانو به پایین بین علفها افتاده است.
عباسعلی گریه میکرد و میگفت «التماسم میکرد. توی یه دستش عکس امام بود و توی یه دستش عکس زن و بچهاش. میخوام ببینم عکس امام و زن و بچهاش چی شده.» دستْ مشت بود. همان دستی که عکس امام تویش بود، فقط هم همان دست مانده بود و عکس امام از لای مشت خونیش زده بود بیرون.
شباهنگ
لازم شد نیروهای ادوات بروند سمت سنگر بچههای اطلاعات که در ارتفاعات بود. آن سربالاییِ پر از برف را میدویدند. سلیمانی که داشت میدید به اللهدادی گفت «اینها رو مثل آهو تربیت کردی.»
شباهنگ
در این میان اللهدادی در اوقات خالیش مشق خط میکرد. چند نوع قلم و دوات را با خودش برده بود خط. هیچوقت خطاطی را رها نکرد.
شباهنگ
وسط صحبت دیدند پتوها طوری با زاویهٔ نود درجه روی هم چیده شده انگار صفحات کتاباند که برش خوردهاند. ازش پرسیدند «خیلی حوصله دارید که با این دقت پتوها روروی هم چیدهاید ها.» گفت «اینجا با جان بچههای مردم سر و کار داریم. مجبوریم همهچیزمون همینقدر منظم باشه که بچهها به نظم و دقت عادت کنن.»
شباهنگ
خیلی زود او هم شد از مردان اصلی جنگ. هر جا لشکر ۴۱ و قاسم سلیمانی بود، محمدعلی اللهدادی و دیدبانی و ادواتش بودند؛ چه در جنوب چه در غرب چه در شمال غرب یا حتی در خاک عراق.
شباهنگ
محمدعلی با پدرش سحری که میخوردند، دوتایی میرفتند صحرا برای درو. گاهی عباسعلی هم با آنها میرفت. از صبح کمی گذشته بود که برمیگشتند خانه. استراحت میکردند و دوباره عصر دم افطار میرفتند صحرا. محمدعلی همیشه لبهاش از بیآبی ترک خورده و خونی بود. مادرش غصه میخورد و سر سفرهٔ افطار مدام چای و آب و شربت میگذاشت جلوش.
شباهنگ
پاریز از پایتخت و مرکز انقلاب دور بود و حال و هوای انقلاب، دیر به آنجا رسید. اواخر سال ۵۷ وقتی درگیریها در اوج بود، محمدعلی کلاس اول دبیرستان بود و نخستین بار راهپیمایی را علیه حکومت پهلوی در سیرجان دید. بعد، راهپیمایی را به پاریز کشاندند و وقتی انقلاب پیروز شد، تلاش کردند با نیروهای جهاد سازندگی همراه باشند. بعد هم که بسیج تشکیل شد عضو بسیج شد و بیشتر وقتش را در بسیج گذراند.
شباهنگ
حجم
۳۹۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۳۹۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان