بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب لبخند پاریز | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب لبخند پاریز

بریده‌هایی از کتاب لبخند پاریز

۴٫۰
(۵)
شب آخری که با محمدعلی حرف می‌زد یادش آمد. «معصومه ما می‌گیم زمان امام حسین (ع) اگه بودیم فلان کار رو می‌کردیم. مثل بعضی‌ها کنار نمی‌رفتیم و فرار نمی‌کردیم. الان همون زمان امام حسینه (ع). حسین ما یار می‌خواد. حالا شما توقع داری یه کوچولو کار از دست من برمیاد بذارم و برگردم ایران؟ اصلاً حق من هست بعدِ سی سال که دنبال شهادت بودم، توی خواب بمیرم؟»
شباهنگ
حاج‌قاسم رفت استقبال‌شان. به معصومه تسلیت گفت. گفت «حاج‌خانوم مواظب باش دشمن‌شاد نشیم. آقاعلی باید کربلای ۵ با زندی‌نیا شهید می‌شد، باید عملیات بدر شهید می‌شد، باید والفجر ۸ شهید می‌شد، باید عملیات مرصاد شهید می‌شد، باید زمان درگیری با اشرار شهید می‌شد، ولی خدا خواست تا این لحظه بمونه و بره سوریه شهید شه. خودش با دست‌های خودش شهادتش رو امضا کرد. حقش همین بود. شما هم صبور باش.»
شباهنگ
معمولاً دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها را روزه می‌گرفت.
شباهنگ
یک‌بار که خیلی خسته برگشت خانه به معصومه گفت «بچه‌های ایران متحد و بسیجی بودن و به هم کمک می‌کردن ولی لبنان هم مسیحی هستن هم سنی هستن هم شیعه. مسیحی‌ها که کاری به چیزی ندارن. ارتش‌شون کارهای مربوط به خودشون رو انجام می‌ده. وحدت رو فقط سیدحسن تونسته توی این کشور نگه داره.»
شباهنگ
کار محمدعلی عملیاتی بود. مسئولیت عملیات بچه‌های حزب‌الله به عهدهٔ او بود. نیروهای حزب‌الله در دو یا چند جبهه باید می‌جنگیدند و کارشان، چه از لحاظ حفاظتی چه امنیتی، حساسیت‌های بسیار بالایی داشت. فشار بسیار زیاد بود ولی الله‌دادی در جنگ ایران با عراق به این سختی‌ها عادت کرده بود.
شباهنگ
دقیقاً همان روزی که پدرش فوت کرد توی بیروت بمب گذاشته بودند. آن سال عملیات انتحاری در لبنان زیاد بود. یکی از عملیات‌ها درست جلوی سفارت ایران انجام شد. رایزن فرهنگی سفارت شهید و یک روحانی هم فک و دستش مجروح شد. چهارنفر از خانم‌های داخل سفارت مجروح شدند، یک نفرشان هم شهید شد.
شباهنگ
چند ماه بعد، نیروی قدس محمدعلی را منتقل کرد سوریه. در سوریه سردار الله‌دادی به ارتش مشاوره می‌داد. دربارهٔ روش‌های اطلاعاتی، روش‌های عملیاتی، چگونگی جنگیدن، نوع اطلاعات و طراحی عملیات‌ها کمک‌شان می‌کرد.
شباهنگ
شرایط زندگی توی لبنان سخت بود. آب و گاز بعضی وقت‌ها بود بعضی‌وقت‌ها نبود. اوضاع برق باز کمی بهتر بود. فقط حدود چهار ساعت برق داشتند، بقیهٔ روز از موتور برق استفاده می‌کردند. برای آب خوردن هم باید آب معدنی می‌خریدند. آن مقدار آب هم که در خانه‌ها بود سهمیه‌بندی شده بود. گاهی هفته‌ای یک‌بار باید یک منبع آب می‌خریدند و تا آخر هفته با همان سر می‌کردند.
شباهنگ
تعدادی از سربازهای پادگان الغدیر باید گاوصندوقی را که یکی از فرماندهان تازه خریده بود از چند طبقه می‌بردند بالا. سربازها گاوصندوق را گذاشتند توی آسانسور سپاه. آسانسور بیش‌تر از چهارصد کیلو، ظرفیت نداشت و گاوصندوق بیش از این‌ها وزن داشت. چراغ آسانسور وسط راه خاموش شد و ایستاد. نیروها در را به زور باز کردند. از پله‌ها رفتند بالا و با سختی گاوصندوق را بیرون کشیدند. آسانسور دیگر مثل اول کار نکرد. الله‌دادی عصبانی شد. به‌شان گفت «بابت اموال پادگان با کسی شوخی ندارم. باید خودتون آسانسور رو درست کنید.» نیروها متخصصی را از بیرون بردند توی پادگان و آسانسور را درست کردند.
شباهنگ
ماه رجب آن سال،‌ چندتا از پاسدارها مرخصی خواستند بروند اعتکاف. تا قبل از سردار الله‌دادی در یزد رسم بود که به آن‌هایی که اعتکاف می‌رفتند تشویقی هم می‌دادند. او رویه را عوض کرد. به یکی‌شان گفت «مگه نمی‌خواهی بری اعتکاف خودسازی کنی؟ خب از وقت و پول خودت بذار. چرا مرخصی رد می‌کنی که برای خودسازی تو از پول سازمان کم شه؟ من بابت اعتکافْ تشویقی هم به کسی نمی‌دم. بیت‌المال خیلی سخته جواب دادنش. با کسی هم رودربایستی ندارم.»
شباهنگ
وسط راه، مجری برنامه‌های سپاه اجازه گرفت و با آن‌ها مصاحبه کرد. پرسید سردار توی زندگی شخصی چی را از همه بیش‌تر دوست داری؟ الله‌دادی مکث کرد، برگشت به معصومه نگاه کرد اما حرفی نزد. آن‌هایی که دورش حلقه زده بودند هم می‌خندیدند و معصومه را نگاه می‌کردند. محمدعلی دست معصومه را گرفت توی دستش و گفت «خودم رو. من هیچ‌کس رو اندازهٔ خودم دوست ندارم.» معصومه سرخ شد.
شباهنگ
پدر و مادر را می‌برد مشهد؛ زیارت. پدرش را برد کنار ضریح امام رضا (ع) و گفت برایش دعا کند که شهید شود.
شباهنگ
عزیزی‌نژاد رفت قرارگاه قدس، قرارگاه ثامن و قرارگاه کربلا و با آن‌ها صحبت کرد و دوباره طراحی کردند. الله‌دادی هم رفت سراغ فیروزآبادی و متقاعدش کرد در یزد یک پوشش هوایی ایجاد کنند تا کسی نتواند با موشک یا هواپیمایی آن‌جا را بمباران کند. دو گردان زرهی هم از استان کرمان گرفت و همهٔ کویرهای استان را پوشش داد. عزیزی‌نژاد گفت «حاجی چرا این‌قدر وسواس داری؟ آقا استان‌های دیگه هم رفته. من پرسیدم. هیچ کدوم‌شون این‌قدر سخت نمی‌گیرن به‌خدا.» الله‌دادی توی چشم‌های عزیزی‌نژاد نگاه کرد و گفت «عزیزی،‌ ما یه رهبر بیش‌تر داریم؟»
شباهنگ
گفت «آقایان کسی داره میاد که فعلاً به جای امام زمان داره حکومت می‌کنه. شما هر جور سفره بندازید، عزیزترین مهمان رو پذیرایی کردید. پس از سرباز دژبان تا واحد مالی، گردان، فرهنگی، فرقی نمی‌کنه اگه تقسیم کار نکنید به نتیجه نمی‌رسیم.»
شباهنگ
حلال حرام برایش مهم بود. خمسش را هر سال می‌رفت می‌نشست کنار مجتهد تا برایش حساب کند. هر جا هم می‌رفت جای سررسید سال نو، کتاب هدیه می‌داد. بعضی وقت‌ها کتاب خمس هدیه می‌داد.
شباهنگ
مهمانش تعریف می‌کرد که من شب‌ها خوابم نمی‌برد. حاج‌آقا الله‌دادی با همهٔ خستگیش نماز شبش را رها نمی‌کرد.
شباهنگ
یکی از بچه‌های تازه‌وارد سپاه توی مراسم بلند شد و گفت الله‌دادی فقط فکر بچه‌های دور و بر خودش بود و به بقیه نگاه نمی‌کرد. گفت به چند نفر از بچه‌های کم سن و سال سپاه که هنوز دیپلم نگرفته کمک کرد درس بخوانند و دیپلم بگیرند. اما حق ما را ضایع کرد. سلیمانی گفت «اون‌ها توی جنگ جون و عمرشون رو گذاشته بودن و درس‌شون رو رها کرده بودن و رفته بودن جنگ. الله‌دادی نمی‌خواست حق‌شون ضایع شه. فرصت داد جبران کنن و برن درس بخونن. شما هم لازم نیست پشت سر مردم حرف بزنی.»
شباهنگ
دافوس مخفف دانشگاه فرماندهی و ستاد بود.
شباهنگ
محمدعلی اسمش را گذاشت علیرضا. گفت از اول می‌دانستم بچه پسر است. مشهد که رفتیم به امام‌رضا گفتم پسردار که شدم اسم شما و پدرتان را می‌گذارم رویش.
شباهنگ
عملیات پیروز پیش می‌رفت که صدام، شهروندان خودش در حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. عملیات به اهدافش رسید اما غمگین تمام شد. الله‌دادی خیلی شوکه شده بود از کار صدام.
شباهنگ

حجم

۳۹۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۶۲ صفحه

حجم

۳۹۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۶۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان