بریدههایی از کتاب غول مدفون
نویسنده:کازوئو ایشی گورو
مترجم:فرمهر امیردوست
ویراستار:مهران موسوی
انتشارات:انتشارات میلکان
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۷از ۱۴۶ رأی
۳٫۷
(۱۴۶)
در ساعات خلوت قبل از طلوع روی تختش دراز کشیده بود، زنش کنارش خواب بود، و بعد ناگهان حس مبهمی مثل گمکردن چیزی به قلبش چنگ زد، و دیگر نگذاشت به خواب برود.
zohreh
اگر از من بپرسید، میگویم زندگی این زوج در تنهایی سر میشد. اما آن روزها کسی آنطوری که ما درک میکنیم «تنها» نبود. روستاییها بهدنبال گرما و امنیت پناهگاه میساختند، پایین تپهها را میکندند و با راهروهای زیرزمینی و مخفی به هم وصلشان میکردند.
zohreh
باز هم غولها تا وقتی کسی کاری به کارشان نداشت دردسری درست نمیکردند. باید میدانستی گاهبهگاه، شاید بهخاطر جنگودعوایی بیدلیل در دستههایشان، ممکن است جانوری با خشم و غضب به روستا بزند و با وجود دادوهوارها و نوک نیزه نشاندادنها باز هم هرکسی را که سر راهش میدید ناکار کند. یا اینکه گاهی پیش میآمد غولی بچهای را به دل مه بکشاند. مردم آنموقع دیدی فلسفی به این اتفاقات داشتند.
zohreh
مدتی باید میگشتی تا به جادهای پاکوب یا مرغزارهای ساکتی برسی که بعدها باعث شهرت انگلیس شدند. بهجایش، تا چشم کار میکرد، زمین بایر و سوخته بود؛ گاهگاه جادهای پر از قلوهسنگ یا خلنگزاری بیحاصل. راههایی که رومیها ساخته بودند تا آنموقع ویران شده بود و دار و درخت رویش روییده بود.
zohreh
خدای رحیم شما مسیحیها به آدمها اجازه میده دنبال طمعشون برن، حرصشون به زمین و خون، چون میدونن با دعا و کمی درد رحمت و مغفرت خدا رو میشه خرید.
رها
بهنظرت ریا چیه، آقا؟ اینکه روی کارهای بد پرده بکشی. به خدای مسیحی شما با درد خودخواسته و کمی دعا رشوه میدن؟ عدالت و انصافی که روی زمین مونده براش مهم نیست؟
رها
و کدام مرد با وجود مادرش ترسی به دل راه میدهد؟
رها
مردمی که امیدی به انتقام نداشته باشن، قبل از خونریزی به خونخواهی میرن.
Sara
ولی میدونستن بالاخره کشتار راه میافته. میدونستن بچههای توی بغلشون غرق خون روی این سنگها لگدمال میشن. میدونستن چون قبلاً هم دیده بودن، از همین سرنوشت فرار کرده بودن. دیده بودن دشمن چطور میکشه و آتیش میزنه، چه بلایی سر دخترهای جوون میآره که زخمی روی زمین افتادهن. میدونستن عاقبتشون چیه، و از اینکه دشمن سزای کارهای روزهای بعدش رو همون اول ببینه خوشحال میشدن.
Sara
فکر میکنم حسی که توی دلمونه مثل قطرههای بارونه که از برگای خیس میچکه، اما آسمون دیگه صاف شده و بارون نمیباره
Sara
ولی، آقا، جنگ که تموم نمیشه. یه موقعی واسه زمین و خدا میجنگیدیم، حالا برای خونخواهی دوستهامون میجنگیم، که خودشون تو جنگ خونخواهی کشته شدهن. اصلاً تمومی داره؟ بچهها مرد میشن و به عمرشون فقط جنگ دیدهن.
راضیه حفیظی
کدام مرد با وجود مادرش ترسی به دل راه میدهد؟
MohammadReza Darvish
بعد پشتم را راست کردم و گفتم: «خانمها، اگه حرفی دارین، اینطوری جیغ نکشین!» چشمهایشان را باریک کردند، خشمگین بودند، گفتم: «از من چی میخواین، خانمها؟ چرا راهم رو گرفتهین؟» یکی از زنها صدا کرد: «میدونم همون شوالیهی دیوونهای هستی که از تمومکردن کارش میترسه.» یکی دیگر گفت: «اگه کار خدا رو زودتر انجام داده بودی، ما اینطوری سر راهت آواره نمیشدیم.»
me
«اینقدر مطمئنی، بانو، که میخوای از شر مه خلاص بشی؟ بهتر نیست چیزهایی از ذهنمون دور بمونه؟»
«برای بعضیها شاید، پدر، ولی نه برای ما. من و آکسل میخوایم لحظههای خوبی رو که با هم بودیم به خاطر بیاریم. الان انگار که دزدی شبونه اومده و عزیزترین چیزمون رو ازمون دزدیده.»
«ولی مه همهجور خاطرهای رو محو میکنه، اتفاقهای بد و خوب. مگه اینطوری نیست، بانو؟»
«خاطرههای بد رو هم میخوایم، حتی اگه گریهدار باشن یا غمانگیز. مگه زندگیای که ما با هم گذروندیم غیر اینه؟»
«پس از خاطرههای بد نمیترسی، بانو؟»
«چرا بترسم، پدر؟ من و آکسل حسی تو دلمون به هم داریم که نشون میده هیچ خطری نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. مهم نیست مه چی رو پنهون کرده. مثل داستانیه که آخرش خوشه، حتی بچهها هم میدونن نباید از چرخش روزگار و بدیهای زندگی ترسید. من و آکسل یادمونه چه زندگیای با هم داشتیم، هر طوری که باشه برامون عزیزه.»
selde
«چه قولی، آکسل؟»
«خیلی سادهست، شاهزادهخانوم. اگه کوئریگ زود مُرد و مه محو شد، اگه خاطرات برگشت، و یه وقتهایی بود که ناراحتت کرده بودم. یا اینکه کار زشتی کرده بودم که بهخاطرش بهم نگاه کنی و دیگه تو چشمت اون مردی نباشم که الان هستم. فقط قول بده. شاهزادهخانوم، قول بده هیچوقت حسی رو که الان تو دلت به من داری یادت نره. چه فایده داره که مه بره و خاطرهها برگرده، اگه قراره این لحظه یادمون بره؟ قول میدی، شاهزادهخانوم؟ قول میدی وقتی مه رفت و هرچی یادت اومد، حسی رو که الان توی دلت به من داری یادت بمونه؟»
selde
«هرچی بشه، بذار ببینم، فقط بذار ببینم.»
selde
پدر یوناس و ویستان نگاهی به هم انداختند. بعد ویستان آهسته گفت: «بانو بئاتریس، کوئریگ بالای این قلهها خونه داره. این مهی که ازش حرف میزنی بهخاطر اژدهاست. این راهبها ازش محافظت میکنن و خیلی وقت هم هست کارشون اینه. شرط میبندم اگه همین حالا هم بفهمن من کیام، آدم میفرستن که دخلم رو بیاره.»
بئاتریس پرسید: «پدر یوناس، درسته؟ این مه کار اژدهاست؟»
راهب که لحظهای انگار حواسش نبود رو کرد به بئاتریس. «چوپان راست میگه، بانو. نفس کوئریگ همهجای این سرزمین رو گرفته و خاطراتمون رو محو کرده.»
selde
بهنظرت ریا چیه، آقا؟ اینکه روی کارهای بد پرده بکشی. به خدای مسیحی شما با درد خودخواسته و کمی دعا رشوه میدن؟ عدالت و انصافی که روی زمین مونده براش مهم نیست؟»
«خدای ما رحیمه، چوپان، توی پگان این چیزها رو نمیفهمی. هر قدر گناه بزرگ باشه، باز هم تقاضای آمرزش کردن از چنین خدایی بینتیجه نیست. رحمت خدای ما بیانتهاست.»
«خدایی که رحمتش بیانتها باشه به چه دردی میخوره، آقا؟ منِ پگان رو مسخره میکنی، ولی خدای اجداد من خواستهشون روشنه و هرکی رو که قانونشون رو بشکنه مجازات میکنن. خدای رحیم شما مسیحیها به آدمها اجازه میده دنبال طمعشون برن، حرصشون به زمین و خون، چون میدونن با دعا و کمی درد رحمت و مغفرت خدا رو میشه خرید.»
«درسته، چوپان، توی این صومعه هم هنوز هستن کسایی که این چیزها رو باور میکنن. ولی بذار خیالت رو راحت کنم، من و نینیان خیلی وقته دیگه دست از این خیالها کشیدهیم، و بگم که تنها هم نیستیم. ما میدونیم نباید از مرحمت خداوند سوءاستفاده کرد،
selde
گاهی آدمها یادبودهایی میسازند تا یادشان باشد چه بدیای در حقشان شده. بعضیها صلیب چوبی دارند و بعضیها سنگ رنگشده، درحالیکه بعضیها پشت تاریکیهای تاریخ مخفی ماندهاند. هر طور که باشد، جایگاه آدمی در صف حرکتی دستجمعی و باستانی است.
ناجه فلاحی
رازی هست که آدمی دمِ مرگ درک میکند
ناجه فلاحی
حجم
۲۵۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۵۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان