بریدههایی از کتاب پلهای مدیسن کانتی
نویسنده:رابرت جیمز والر
مترجم:زهره زاهدی
انتشارات:انتشارات کتابسرای نیک
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۴۰ رأی
۴٫۰
(۱۴۰)
من زندهام اما قلبم را دفن کردهام. این بهترین توصیفی است که میتوانم بکنم. قبل از تو چند زن در زندگیام بودند، اما بعد از تو هیچ. نه اینکه به عمد خود را متعهد به تجرد کنم، بلکه دیگر علاقهمند نبودم.
fuzzy
یادداشت کوچک روی پل رزمن لک و تا شده بود، گویی آن را مدتهای مدید داخل کیف پولش نگه داشته بود.
خدا میداند در طول سالها، دور از تپههای امتداد رودخانهٔ میدل، چند بار آن را خوانده بود. میتوانست او را مجسم کند که یادداشت را زیر نور ضعیف چراغ مطالعهٔ یک هواپیمای سریعالسیر به جایی، گرفته و خوانده است. کف زمین یک کلبهٔ حصیری در سرزمین ببرها نشسته و آن را در نور چراغقوه خوانده است. در یک شب دلگیر در بلینگهام آن را پیچیده و کنار گذاشته است و سپس به عکسهای زنی که در صبحگاه تابستانی به تیرک نردهها تکیه داده، یا در هنگام غروب از میان یک پل سرپوشیده بیرون میآید، نگاه کرده است.
fuzzy
همانطور که تو را دوست دارم و دلم میخواهد با تو باشم، بخشی از وجود تو باشم، همانطور هم نمیتوانم خود را از واقعیت مسئولیتهایم جدا کنم. اگر تو چه از نظر جسمی و چه از نظر ذهنی مرا وادار کنی با تو بیایم، همانطور که قبلاً گفتم، نمیتوانم با تو مقابله کنم. قدرتش را ندارم، احساسی که نسبت به تو دارم اجازه نمیدهد. علیرغم آنکه گفتم نمیخواهم تو را از جاده جدا کنم، با تو میآیم، چون حس خودخواهیام تو را میخواهد.
اما خواهش میکنم مرا مجبور نکن، مجبورم نکن دست از مسئولیتهایم بکشم. قادر نیستم این کار را بکنم و یک عمر با فکرش زندگی کنم. اگر امروز آنها را ترک کنم فکرشان باعث خواهد شد دیگر آن زنی نباشم که امروز دوست داری»
fuzzy
من از قدرت تو حرف زدم، که خدا میداند بسیار هم پرقدرتی. تو گفتی (من بزرگراه و غریبهام و همهٔ کشتیهایی که تاکنون به دریا رفتهاند). تو حق داشتی. این احساس واقعی توست. تو جادهها را درون خودت احساس میکنی. نه، بیش از این، به عبارت دیگری که مطمئن نیستم بتوانم از عهدهٔ توضیحش برآیم، تو خود جادهای! تو در جاده، در شکاف میان خیال و واقعیت قرار داری و جاده خود تو هستی.
تو کیسهخوابها و یک وانت به نام هری و هواپیمای جتی به سمت آسیا هستی و من هم میخواهم که تو همین باشی. اگر به قول خودت حلقهٔ تکامل تو بنبست است، من میخواهم تو با تمام نیرو به آن سوی بنبست برسی. من مطمئن نیستم که تو در کنار من هم بتوانی به آن انتها برسی. نمیبینی؟ آن قدر دوستت دارم که برای یک لحظه هم نمیخواهم مانعت شوم و محصورت کنم. اگر چنین کنم، آن حیوان نر باشکوهی را که خودت هست، از بین خواهم برد. و قدرت تو هم با او از بین خواهد رفت».
fuzzy
من به نحو غریبی به تو تعلق دارم. من نمیخواستم به کسی تعلق داشته باشم، نیازی به این کار نداشتم، تو هم چنین قصدی نداشتی. اما این اتفاقی است که افتاده. من دیگر اینجا روی علفها و در کنار تو ننشستهام. تو مرا همچون اسیری شوریده، به درون خودت بردهای».
«من مطمئن نیستم که تو در درون من باشی، یا من در درون تو باشم، یا مالک تو باشم. حداقل مایل نیستم مالک تو باشم. من فکر میکنم ما هر دو درون موجود تازهای هستیم که خودمان خلقش کردهایم: موجودی به نام (ما)».
«خب، ما در واقع درون آن موجود تازه نیستیم. ما خود آن موجود تازه هستیم. ما هر دو از خود تهی شدهایم و چیز دیگری آفریدهایم، چیزی که صرفاً در همبافتهٔ هر دوی ماست. خدای بزرگ، ما عاشق شدهایم. چنان عاشق که عمیقتر و درونیتر از آن مقدور نباشد»
fuzzy
من سالها پیشتر و بیشتر از آنچه روی زمین زیستهام، از بلندای جایی رفیع به زمین افتادم. در طول همهٔ آن سالها من به سوی تو میآمدم
fuzzy
استدلال من این است که هورمونهای مردانه علت نهایی گرفتاری روی این سیاره است. همین باعث غلبه بر قبیلهٔ دیگر یا جنگجوی دیگر شد. البته موشک ساختن علت دیگری دارد. داشتن قدرت برای تخریب طبیعت، جوری که مشغول آن هستیم هم، به کلی علت دیگری دارد. راشل کارسون حق دارد. جان میر و آلدو لئوپولد هم همینطور.
مصیبت دوران ما، برتری هورمونهای مردانه در جایی است که میتوانند آسیب درازمدت وارد کنند. حتی اگر حرفی از جنگ میان ملتها و تهاجم به طبیعت نزنیم، هنوز هم آن سلطهجویی که ما را از همدیگر و از مشکلاتی که نیاز به حل آنها داشتیم جدا کرد، سر جای خود باقی است. باید یک جوری، یا این هورمون مردانه را پالایش کنیم، یا تحت کنترل درآوریم.
احتمالاً وقتش رسیده که اسباببازیهای کودکی را کنار بگذاریم و بزرگ شویم.
fuzzy
در واقع انسان به قیمت از دست دادن مفید بودنش، عمر طولانیتری میکند.
fuzzy
دو میلیون کودک در سودان از گرسنگی میمردند و خبر مهمی محسوب نمیشد. اما اگر کسی همسر ریچارد جانسون را با یک غریبهٔ موبلند میدید، این میشد یک خبر داغ! خبری که بشود به هم رد کرد، خبری که بشود نشخوار کرد، خبری که میتوانست موجی گنگ و شهوانی در مغزهایی که آن را میشنوند به حرکت درآورد، تنها خیزآب کوچکی که در سراسر سال در ذهنشان به حرکت درمیآید.
Mitir
مجلات زنانه در این باره مطلب مینوشتند و زنها شروع کرده بودند به خواستن جایگاه حقیقی خود و سهم عمدهتری از کارها. به همین ترتیب در روابط زناشویی نیز انتظاراتی متفاوت با گذشته داشتند. به این ترتیب مردانی مانند ریچارد، و به اعتقاد فرانچسکا اغلب مردان، مورد تهدید قرار میگرفتند. زنها به نوعی از مردان میخواستند که در عین شوهر بودن، شاعر، تحریککننده و عاشقی شوریده هم باشند.
زنان در این خواسته تناقضی نمیدیدند. اما مردان میدیدند. اتاقهای رختکن مردانه، مهمانیهای مردانه، سالنهای قمار و شرطبندی و گردهمآییهای خاص مردان، معرف یک سری ویژگیهای مردانه بود که در آن مجموعه، شعر یا ظرافتهایی از آن دست، جایی نداشت. به این ترتیب اگر حلاوت معاشقه ظرافت محسوب میشد، هنر محسوب میشد، که فرانچسکا میدانست هنر و ظرافت هم هست، جایی در ساختار زندگی مردان نداشت.
fuzzy
مکث کرد، پکی به سیگارش زد و از آن طرف میز به رابرت کینکید نگاه کرد: «این رؤیای جوانی من نبود».
Mitir
گفته بود: «تحلیل کردن، تمامیتها را خراب میکند. بعضی چیزها، چیزهای سحرآمیز، باید به صورت یک تمامیت باقی بمانند. اگر به جزئیاتشان نگاه کنی، از بین میروند».
Mitir
جاهایی که او میرفت زن زیبا فراوان بود. این خصوصیات جسمانی جالب بود اما، از نظر او تیزهوشی، شور زندگی، جنبیدن و به جنبش درآوردن بر اثر ظرافتهای ذهنی و روحی، ارزشِ اصلی را داشت. به همین علت بود که اغلب زنان جوان، صرف نظر از زیباییهای ظاهریشان، از نظر او جذاب نبودند.
Mitir
همواره اگر صحبت جدی آغاز نمیشد، او نمیدانست چه بگوید. عجیب به نظر میرسد اما، با آنکه در خود قریحهٔ طنز داشت، اساساً ذهنی جدی داشت و همه چیز را جدی میگرفت. مادرش همیشه میگفت او یک بزرگسال چهارساله است. این ویژگی به درد حرفهاش میخورد. اما این طرز فکر در خصوص زنانی مانند فرانچسکا جانسون، چندان به کارش نمیآمد.
fuzzy
او نگران حرف مردم بود. اما چیزی در درونش او را از نگرانی بازمیداشت، چیزی خطرناک. تاوانش هر چه بود، او به پل سدار میرفت.
fuzzy
او یاد گرفته بود که هیچ وقت قدرت مخابرهٔ ناگهانی اخبار کماهمیت در شهرهای کوچک را دستکم نگیرد. دو میلیون کودک در سودان از گرسنگی میمردند و خبر مهمی محسوب نمیشد. اما اگر کسی همسر ریچارد جانسون را با یک غریبهٔ موبلند میدید، این میشد یک خبر داغ! خبری که بشود به هم رد کرد، خبری که بشود نشخوار کرد، خبری که میتوانست موجی گنگ و شهوانی در مغزهایی که آن را میشنوند به حرکت درآورد، تنها خیزآب کوچکی که در سراسر سال در ذهنشان به حرکت درمیآید.
fuzzy
چه انتظار داری؟ او شوهر دارد و وضعش خوب است. وضع تو هم خوب است. کی حوصلهٔ آن جور روابط پیچیده را دارد؟ یک شب خوب، یک شام خوب، یک زن خوب. تا همینجا کافی است. خدایا، آخر او خیلی خواستنی است. در خودش چیز بخصوصی دارد. یک چیزی که نمیگذارد چشم از او بردارم.
fuzzy
«به جنگل سرخفام رو کردم، زیرا در سر آتشی داشتم».
fuzzy
ریچارد علاقهٔ چندانی به معاشقه با او نداشت. هراز گاهی، هر یکی دو ماهی، اظهار تمایل میکرد، آن هم تند و بیهیجان و با خامدستی. سالها بود که فرانچسکا معنایی در این معاشقه نمیدید. ریچارد اهمیتی هم به عطر و آرایش و این جور چیزها نمیداد. با او بهراحتی میشد ژولیده و نامرتب بود.
فرانچسکا بیش از هر چیز دیگر برایش یک شریک تجاری بود. بخشی از وجودش از این بابت راضی بود. اما در درونش کس دیگری هم بود، که هنوز تلاش میکرد و دلش میخواست تمیز باشد. به خود عطر بزند کسی او را برباید، در خود بگیرد و به او عشق ورزد. اما او هرگز حتی در مخیلهاش هم این دو را از هم جدا نمیکرد و بر آن دیگری چشم میپوشید.
fuzzy
بازار بیشتر از هر چیز دیگر ذوق هنری را در آدم میکشد. بازار برای اغلب مردم دنیای امن و بیخطری است. آنها دلشان امنیت میخواهد. مجلات و تولیدکنندگان هم بهشان امنیت میدهند. بهشان تجانس و سازگاری میدهند. بهشان چیزی آشنا و راحت میدهند. آنها را به مبارزه دعوت نمیکنند.
سوددهی و آبونمان و باقی این چیزها هنر را تحتالشعاع خود قرار میدهد. همهٔ ما زیر چرخهای همسانی و یکنواختی له میشویم.
بازاریابها همیشه دربارهٔ چیزی به اسم (مصرفکننده) حرف میزنند. هر وقت این اسم به گوشم میخورد مرد چاق و کوتاهی را مجسم میکنم که شورت چیندار کوتاهی به پا دارد و یک پیراهن آل و پلنگی هم تنش کرده، یک کلاه حصیری که دربازکن لیموناد به آن آویزان است، سرش گذاشته و یک مشت دلار هم در چنگش گرفته».
fuzzy
حجم
۱۵۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
حجم
۱۵۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
قیمت:
۴۲,۰۰۰
۲۱,۰۰۰۵۰%
تومان