بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پل‌های مدیسن کانتی | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پل‌های مدیسن کانتی

بریده‌هایی از کتاب پل‌های مدیسن کانتی

۴٫۰
(۱۴۰)
اگر نور مناسب باشد، همواره چیزی برای عکس‌برداری پیدا می‌کنید
hamtaf
صبح روز هشتم اوت ۱۹۶۵، رابرت کین‌کید درِ آپارتمان کوچک دواتاقه‌اش را در طبقهٔ سوم ساختمان از هم دررفته‌ای در بلینگهام واشنگتن، قفل کرد. یک کیسه‌خواب پر از وسایل عکاسی و یک چمدان را از پله‌های چوبی پائین آورد، از راهرویی گذشت و به سمت پشت ساختمان، جایی که وانت شورلت کهنه‌اش در پارکینگ مخصوص ساکنین ساختمان پارک شده بود، رفت.
𝒩𝒶ℊ𝒽𝓂ℯ𝒽
این را بفهمید که من پدرتان را از روی وظیفه و سنت دوست داشتم. همان موقع هم این را می‌دانستم، همین حالا هم این را می‌دانم. او با من خوب بود و شما را به من داد که برایم بسیار باارزشید. این را فراموش نکنید.
نسیم رحیمی
خواستن تو در هر روز، هر لحظه، در ضجهٔ بی‌امان زمان، زمانی که هرگز با تو نخواهم گذراند، عمیقاً در ذهنم طنین می‌اندازد.
نسیم رحیمی
من زنده‌ام اما قلبم را دفن کرده‌ام. این بهترین توصیفی است که می‌توانم بکنم. قبل از تو چند زن در زندگی‌ام بودند، اما بعد از تو هیچ. نه اینکه به عمد خود را متعهد به تجرد کنم، بلکه دیگر علاقه‌مند نبودم.
نسیم رحیمی
«من مطمئن نیستم که تو در درون من باشی، یا من در درون تو باشم، یا مالک تو باشم. حداقل مایل نیستم مالک تو باشم. من فکر می‌کنم ما هر دو درون موجود تازه‌ای هستیم که خودمان خلقش کرده‌ایم: موجودی به نام (ما)».
نسیم رحیمی
مشکل امرار معاش از طریق هنر هم این است. آدم با بازار طرف است و بازار، بازار بزرگ هم طوری طراحی شده که ذائقهٔ مردم عادی را ارضا کند. ارقام فروش را آنها تأمین می‌کنند. فکر می‌کنم واقعیت هم همین است. ولی، همان‌طور که گفتم، این بسیار محدودکننده است
نسیم رحیمی
رؤیاهای قدیمی رؤیاهای خوبی بودند. به واقعیت در نیامدند، اما به هر حال خوشحالم که داشتمشان
نسیم رحیمی
در جهانی که به طرز روزافزونی عاری از عواطف می‌شود، همهٔ ما درون لاک‌هایی زندگی می‌کنیم متشکل از رنجش‌ها و نازک‌طبعی‌هایی که زخمی شده و به‌کرات رویه بسته و سخت شده‌اند. من نمی‌دانم مرز میان رنج‌های حقیقی و احساسات مبالغه‌آمیز کجاست.
bahar-hyd
هر چه نباشد، من یک مَردم. هر قدر هم به توجیهات فلسفی دست بزنم، مرا از خواستن تو باز نمی‌دارد. خواستن تو در هر روز، هر لحظه، در ضجهٔ بی‌امان زمان، زمانی که هرگز با تو نخواهم گذراند، عمیقاً در ذهنم طنین می‌اندازد. دوستت دارم، عمیقاً و تمام و کامل. و همواره دوستت خواهم داشت.
Mitir
ما مثل دو سنگ آسمانی در برخورد با یکدیگر درخشیدیم و گذشتیم.
Mitir
من بزرگراه و غریبه‌ام و همهٔ کشتی‌هایی که تاکنون به دریا رفته‌اند
Mitir
«من مطمئن نیستم که تو در درون من باشی، یا من در درون تو باشم، یا مالک تو باشم. حداقل مایل نیستم مالک تو باشم. من فکر می‌کنم ما هر دو درون موجود تازه‌ای هستیم که خودمان خلقش کرده‌ایم: موجودی به نام (ما)».
Mitir
«علت وجودی من در این لحظه، روی این سیاره همین است، فرانچسکا. نه برای اینکه سفر کنم، یا عکس بگیرم، برای اینکه تو را دوست بدارم. حالا این را می‌فهمم. من سال‌ها پیش‌تر و بیشتر از آنچه روی زمین زیسته‌ام، از بلندای جایی رفیع به زمین افتادم. در طول همهٔ آن سال‌ها من به سوی تو می‌آمدم».
Mitir
هر کس که چنان احساسی نسبت به زنی داشته باشد، خودش شایستهٔ دوست داشته شدن است.
fuzzy
«من بزرگراه و غریبه و همهٔ کشتی‌هایی هستم که تاکنون به دریا رفته‌اند»
fuzzy
اقلیدس همیشه هم درست نمی‌گفت. او معتقد بود که دو خط موازی در تداوم ابری، تا بی‌نهایت با هم موازی خواهند بود. اما یک نحوهٔ غیراقلیدسی هم ممکن است. اینکه دو خط سرانجام به هم برسند. نقطه محو، تجسم تلاقی، وصل. و من می‌دانم که این چیزی بیش از تجسم است. گاه یکی شدن مقدور است، ریزش واقعیت یکی در دیگری. مثل یک دوردوزی ظریف به دور دو چیز. نه یک فصل مشترک اولیه که در تار و پود دنیایی دقیق بافته شده باشد. نه مثل صدای شاتل دوربین. فقط ... خب ... مثل صدای نفس کشیدن. صدایش همین است. شاید احساسش هم همین باشد. نفس کشیدن. و من به‌آرامی دور این واقعیت می‌گردم. دورش و کنارش و زیرش و اطرافش. همواره با قدرت و نیز همواره با بذل از وجود خودم به او. دیگری هم این را احساس می‌کند، با تمام نیرو پیش می‌آید و از وجود خودش بذل می‌کند. جایی درون این نفس کشیدن، آوای موسیقی و رقصی شگرف و پیچ در پیچ با سنجه‌های خاص خودش آغاز می‌شود و مرد یخ‌زده را با نیزه و موی در هم‌گوریده‌اش نرم می‌کند. و مرد یخ‌زده با موسیقی ملایم، همواره با موسیقی ملایم، آرام‌آرام می‌غلطد و می‌پیچد و از نقطهٔ صفر در آغوش او سقوط می‌کند.
fuzzy
اما هر چه نباشد، من یک مَردم. هر قدر هم به توجیهات فلسفی دست بزنم، مرا از خواستن تو باز نمی‌دارد. خواستن تو در هر روز، هر لحظه، در ضجهٔ بی‌امان زمان، زمانی که هرگز با تو نخواهم گذراند، عمیقاً در ذهنم طنین می‌اندازد. دوستت دارم، عمیقاً و تمام و کامل. و همواره دوستت خواهم داشت.
fuzzy
ما مثل دو سنگ آسمانی در برخورد با یکدیگر درخشیدیم و گذشتیم. برای خدا، یا کهکشان، یا هر چیز دیگری که آدم‌ها به عنوان نشانهٔ دستگاه عظیم تعادل و نظم می‌شناسند، زمان زمینی ارزشی ندارد. برای کهکشان چهار روز، با چهار بیلیون سال نوری فرقی نمی‌کند. سعی می‌کنم این را به خاطر داشته باشم.
fuzzy
یک بار یک غاز کانادایی دیدم که جفتش به دست شکارچی‌ها کشته شد. می‌دانی، غازها همهٔ عمر فقط یک جفت انتخاب می‌کنند. غاز نر روزها و روزها دریاچه را دور می‌زد. آخرین باری که دیدمش، تنها روی آب شنا می‌کرد و هنوز دنبال جفتش می‌گشت. گمان می‌کنم چنین تشبیه و قیاسی برای امتحان ادبیات خوب باشد، اما دقیقاً وصف حال من است.
fuzzy

حجم

۱۵۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

حجم

۱۵۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

قیمت:
۴۲,۰۰۰
۲۱,۰۰۰
۵۰%
تومان